آقازادۀ آقای بهجت میگفتن که پدرم رو با هزار اصرار یک کسی که خیلی قبولش داشت نمیدونم آن هم آدم خوبی بود نمیدونم خیلی! بردمش باغ که یکبار ببرمشون باغ. دیگه بردیمشون ایشون رو باغ. اومدند سه چهار تا درخت رد شده بودیم هنوز خونه ته باغ بود، همونجا نشستن و با خودشون هم یک بقچه کتاب آوردند. خواستم بگم آقاجان این کتاب برای چی میاری؟! بابا یک روز میخوایم بریم باغ! آخه پیرمرد ول کن دیگه گفتم دیگه بگم یوقت دیدی همون باغ کنسل شد. کتابهاشو پهن کرد و نشست همونجا درسهاشو خواند تا شب و حالا روز تعطیل، باز هم مطالعه کرد و بعدش دیگه ما هم مجبور شدیم همونجا براش جا بندازیم و غذا هم همونجا آوردیم و اصلاً نیومد غرقش بشود.
👈ببینید اونا فکر نکن دارن بد میگذرونن ها! شما هم باشی با نامزد عزیز و دوستداشتنیت خانم یا آقا فرق نمیکند باشی، بری توی باغ وسط باغ شلوغ باشه میگی ما همین بغل خلوت همینجا میشینیم. شما هم باشی این کار رو میکنی.
حالا بگن نه ببر بالا آنجا همه هستند دور هم هستیم.
شما قبول داری حالا دم در میایستی؟ شما باشید توی ماشین بیرون باغ میشینی. میگی بابا آدم اونجایی که دلش خوش باشه! نمیگم اینجوری زندگی کنیم ها! اینا کار ما نیست. شما برو ته باغ هم بنشین و کِیفت هم بکن و ولی خدا را بیشتر ازش لذّت ببر به سود خودته
اگه دوست داشتی همینجا با خدا خودت حرف بزن ❤