امشب موقع شام اومدم دبه ی ماست رو از یخچال بیرون بیارم و دسته اش رو گرفتم که بلندش کنم مثل همیشه بعد یهو دسته اش از جا در اومد و یکم ریخت رو زمین و پایین یخچال
مامانمم کلا وقتی میاد خونه با من و بابام دعوا داره اونقدر که عصبیه
عصبانی شد و گفتم چیزی نشده که خودم تمیز میکنم، حالا کل خونه رو خودم تمیز میکنم همیشه و مامانم اصلا خونه نیست که کاری کنه، بعد با عصبانیت گفت نه و در رو کوبوند و خودش کارای آشپزخونه رو کرد و رفت خوابید
هر روز صبح تا شب میره خونه ی پدرش و نه میگه من بچه دارم و نه شوهر و حتی خودش و سلامتیش رو هم فدا کرده و از پدرش مراقبت میکنه در حالیکه دوتا برادر و یه خواهر داره و میتونن تعادل رو حفظ کنن ولی همه ی مارو فدا کرده
البته تا چند سال پیش هم که خونه بود وضع همین بود یعنی کلا عصبی و بی منطق هست و به فکر زندگی و بچه هاش نیست.برای همه مهربون و دایه هست ولی برای ما نه
هر بار که برای خودش یه همچین اتفاقی میفته با آرامش و مهربونی بهش میگم فدای سرت مامان عیبی نداره که پیش میاد
اونوقت اگه این اتفاق برای خودم بیفته هر رفتاری که بخواد میکنه و خون دلم میکنه
امشب تو دلم از خودم پرسیدم آخه این مادر هست که تو داری؟هیچ وقت برام مادر نبود
همیشه ته دلم رو خالی کرد همیشه تنها بودم.تک و تنها
همیشه ناامیدم کرد وقتی داشتم برای زندگیم تلاش میکردم
بهم خیلی وقتا حسادت میکنه و خوشحال میشه که برام اتفاق بدی بیفته و از خوشحالیام ناراحت میشه.خواستگارم رو به خاطر همین شرایطی که درست کرده بهش فرصت دادم که بره سربازی و کاراش رو بکنه و بعد بیاد، ولی در حقیقت دارم وقت میخرم برای خودم که زندگیمون سر و سامون پیدا کنه.کدوم مادری اینطوری دختر جوونش رو فدا میکنه؟
امشب به خودم گفتم امشب رو یادت باشه و وقتی مادر شدی و این اتفاق برای بچه ات افتاد، برو کنارش و با مهربونی بهش نگاه کن و نذار بترسه
بهش بگو مامان فدای سرت
بهش بگو مامان الهی شکر که رو پاهای خودت نیافتاد
عیبی نداره الان با هم کمک میکنیم که جمعش کنیم
همیشه کنار بچه ام میمونم، نمیذارم مثل امشب من اشک بریزه و احساس غریبی کنه از اینکه مادرش هیچ وقت مادر نبوده براش
من از بچگیم با خودم همه ی رفتارای مامانم رو برعکس میکردم و به خودم قول میدادم هیچ وقت با بچه ام اینکارو نکنم که دلش بگیره و فکر کنه مامان نداره