سلااام به همه داستان بارداری و زایمانم یکم طولانیه تحمل کنید عشقااا😍😍 ....من بعد ازدواجم سریع رفتم زیر نظر دکتر که چکاپ بشم واسه بارداری که دکتر برام سونو و یسری آزمایش نوشت و بعد سونوبهم گفت هرمونات به شد ضعیفه و باید سریع باردار بشی و دقیقا چند روز بعدش که آزمایشمو دید گفت متاسفانه فعلا امکان بارداری وجود نداره برات😞 کم کاری شدیددددد تیروئیدبطوری که امکان بارداری برام صفر بود دقیقا از اول فروردین شروع کردم به قرص خوردن و با ناامیدی تمام اقدام کردیم واسه بارداری هرچند کاملا مطمئن بودیم امکان بارداری وجود نداره ....😔 ...یادمه یه روز قبل پری متوسل شدم به صاحب الزمان چون فرداش میلاد صاحب الزمان بود از ته قلبم ازش میخواستم روز تولدش چشممو روشن کنه دقیقا فرداش صبح که بیدار شدم با ناامیدی تمام بی بی چک زدم و درست موقعی که داشتم ناامید میشدم حدودا پنج دقیقه بعدش یه هاله دیدم اصلا باورم نمیشد دوباره بی بی چک زدم که اینبار بدون توقف دوتا خط پررنگ افتاد ...فقط گریه میکردم و میگفتم معجزه معجزه صاحب الزمان یه حال خیلیییی فوق العاده بود بود خیلی گنگ بودم خیلی عجیب بود بعد که با گریه به شوهرم گفتم اونم خیلی گنگ بود اصلا نمیتونست باور کنه فقط مات به من نگاه میکرد و باورش نمیشد .. گذشت تا رسید به هفته ۹یهو دردا و انقباضای شدید گرفتم خیلی وحشتناک بود رفتم دکتر که شیاف داد و گفت استراحت مطلق باش وضعیت خوب نیست و بعدم با شوهرم حرف زدو شرایط رو توضیح داد و خلاصه ما استراحت شدیم و چون کسی رو نداریم اینجا و از خانواده و فامیل دوریم برا غذا همش یا از بیرون میگرفتیم یا خدماتی میاوردیم ....اینا هم گذشت تا رسید به ان تی که دکتر گفت وضعیتت نرمال شده و دیگه مشکلی نداری خداروشکرررر😍 هفته ۱۴ هم جنسیت پسرممم مشخص شد وما شروع کردیم به سیسمونی خریدن ..تهوع و استفراغ هم ماه پنج خوبه خوب شد ...ماه ششم یهو اسباب کشی کردیم و من واقعاا رعایت نمیکردم و خیلی وسیله سنگین بلند میکردم و اصلا به حرف هیشکی هم گوش نمیدادم بعد اسباب کشی هم همینطور مرتب مبل و پشتی و همچی رو هر روز جابه جا میکردم و زیرشونو تمیز کردم...اول ماه هشت یعنی ۳۰ هفته وزن پسرم ۲۳۵۰ بودو همه چی خوب داشت پیش میرفت و من همچنان هر روز مشغول تمیز کاری وسواس گونه😶 یه مدت بود احساس درد و انقباض میکردم که جدی نمیگرفتم و فکر میکردم شاید بخاطر وزن گیریه بچه به من فشار میاد ولی دردا روز به روز بیشتر میشد یه روز از صبح مهمان داشتم و بعد ازاینکه مهمانا رفتن داشتم با مامانم حرف میزدم که یهو از شدت درد گوشی از دستم افتاد و پهن زمین شدم بعد چند دقیقه دوباره با مامانم تماس گرفتم که اونم بنده خدا واقعا ترسیده بود واصرار شدید که برو زایشگاه یا بهداشت و اصرار که الان جمع میکنم میام که منم هی اصرار که نه فعلا که لازم نیست دردا اونجوری نیست و مشکلی ندارم و این حرفا تا با قول اینکه فردا میرم بهداشت اگه مشکلی بود خبرت میدم راضی شد که نیاد و خلاصه خودمم یکم ترسیده بودم شبش هم واقعا درد داشتم اصلا درست نخوابیدم فردا بعد اینه شوهرم رفت سرکار بدون اینکه بهش بگم اصلا رفتم بهداشت کیان آباد چون بهمون نزدیک بود یه سه خیابون اونورتر بود هوا هم چون خوب بود تصمیم گرفتم پیاده برم که وقتی رسیدم واقعا حالم بد شده بود و بهداشت کیان آباد قبول نمیکرد چک کنه میگفت باید بری بهداشت خودتون چون ما تو منطقه کیانپارس بودیم و بهداشت کیانپارس به خونم دور تر بود من رفته بودم کیان آباد بلاخره یه ماما دید حالم بده و تنهام راضی شد چکم کنه و بعدش گفت دردای زایمانه و امروز تا فردا زایمان میکنی و چون زوده خطرناکه همین حالا برو زایشگاه ...منم که فکر میکردم چون میخوان از سر خودشون بازم کنن آژانس گرفتم و بازم بدون اینکه به شوهرم یا کسی بگم وضعیتمو دوباره رفتم بهداشت کیانپارس که متاسفانه رسیدم اونجا حالم به حدی بد شد که سریع برام ماشین گرفتن سمت بیمارستان آپادانا اونجا با دکترم تماس گرفتن و وقتی شرایطم رو براش گفتن گفت با دستگاه انقباضاشو بگیرین و معاینش کنید ...دیگه اونجا به شوهرم زنگ زدم که خودشو برسونه و رفتم واسه معاینه😵😵😵 از معاینه هیچییی نگم که وحشتناک بود گفت دوسانت باز شدی و بعدش انقباض که هر ده تا پنج دقیقه یبار بود طبق دستگاه ...با دکترم تماس گرفتن گفت که بفرستیدش مطبم خلاصه با شوهرم رفتیم مطب وچهارتا آمپول روغنی واسم زد حدود ساعت شش و نیم و یه نامه واسه بیمارستان آریا که اگه دردات تا ساعت۸ خوب نشد برو بستری شو واسه زایمان ...بعد آمپولا حدودا یه بیست دقیقه دردا کم شده بود یهو باشدت وحشتناک تری شروع شد حدود ساعت هفت و نیم زنگ زدم به مامانم که بگم امشب که دیره ولی فردا بیاد که اونم حسابی از دستم ناراحت شد و کلی چیز بهم گفت و آخرش گفت از نگرانی همون ظهر حرکت کرده سمت اهواز😅 و نیم ساعت دیگه اهوازه هیچی دیگه ساعت هشت مامانم پیشم بود و منم همچنان درد میکشیدم و بدون اینکه به دکترم گوش بدم و ساعت هشت برم موندم تو خونه تا حدودا ساعت ۲ شب که از شدت درد جمع کردیم سمت بیمارستان