حدود ۵،۶ سال پیش شب خونه دوستم بود و همه خانواده اونا جمع بودن اونجا و منتظر یه مرده بودن
مرده از اون ادمای با خداااا بود م خیلی خیلی مرد عادی ای بود و عمامه و جیزی نداشت
اومده بود ارتباط با خدارو بهمون باد بده ، میگفت چشاتونو ببندین به هیچی فک نکنین و انگشتاتونو بهم بچسبونین
همه اینکارو کردیم ولی فقط دختر خالم یهو گفت من یه چیزیایی میبینم به شکل بچه و خرگوش....میگفت ولی نمیشه بهشون نزدیک شد ، که اقای پرسید امروز دروغ گفتی دختر خامم گفت بله ،اقاهه گفت اول باید توبه کنی تا بقیشو بتونی ببینی .....
خلاصه الان که سنم بیشتر شده همش به این فک میکنم خیلی دوس دارم یبار خودم تجربه کنم ، اسم اقاهه اقای بدیعی بود ،