من دوتا بچه کوچیک دارم ۵و۲ساله و ۴ماهه باردار هستم.بشدت تهوع دارم و ضعف و سرگیجه و کلا مدام افتادم
ی خواهرشوهر مجرد دارم
ی جاری دارم ک ی بچه ۵ساله داره
اتفاقی مادرشوهرم ک بشدت دلم از گذشته ها چرکین ولی تمام سعی خودمو میکنم ک فراموش کنم ی تصادفی کرده و دست و لگنش بدجور شکسته و سنشم۶۰تقریبا
شوهرم فوق العاده مامانشو دوست داره بشدت عاشقشه الیته منم مشکلی ندارم بااین موضوع بالاخره مادرشه و تو دنیا دیگه بهت نمیدن مثل اونو
ولی خوب مادرشوهرم ذاتا خشک و سرد و یخ و بی محبت و بی عاطفست و فقط و فقط شوهرمن عاشقشه و بالطبع اونم شوهرمنو و بچه هامو دوست داره بگذریم...
قرارشد ک مثلا ماددشوهرمو نوبتی نگهداری کنیم تو بیمارستان و این وسط فقط جاریم ب فکر من هست ک نمیخاد ساعات من طولانی بشه!
ولی خواهرشوهرم اصلاااااااا رعایت بچه های کوچیک و بارداریم و کمردرد و تهوع و..نداره
حالا قضاوت کنین
دیروز ملاقات اومدیم بعد جاریم موند یعنی از ۲.۵ملاقات موند تا ساعت ۱۰ ک خواهرشوهر رفته و جابجا شدن
جاریم صبحی ب خواهرشوهرم زنگیده ک توبیا برو بخواب دیشب خسته شدی ک من از ۱۰صبح میام تا بعد ملاقات مثلا ۷ هستم باز خودت بیا ک شب بمونی اونم گفته ن خودم هستم خسته نیستم منم زنگ زدم تعارف زدم ک من بیام ساعت۱۰تا ملاقات میمونم و تو ملاقات بیا گفت ن خودم هستم
خلاصه جاریم زده و خواهرش زایمان کرده...و مادرش نمتونه بچشو نگهداره
حالا من بااون وضعم از ساعت ۲.۵ اومدم ملاقات و خواهرشوهرم ک مثل میت سفید و بیحال بود و گفتم برو خونه استراحت کن گفت میرم ۸میام گفتم باشه تعارف زدم خوب!!!
اونم نامردی نکرده رفته از ۲.۵ الانم بهم زنگ زده ک ستاره جان من تاحالا خواب بودم الان میخام واسه فردا نهار میذارم و برم دوش بگیرم وچندتا کار دیگه سرهم کرد و احتمالا ساعت ۱ بیام اشکال نداره...
گفتم هرچقدر تونستی زودتر انجام بده و بیا گفت نهایت ۱۲ و خدافظی کردیم
خوب دختر خوب ماک از صبح ب تو میگیم برو بخواب نرفتی و تمام برنامه های ماهارو بهم ریختی الان من واقعا حالم خراب شده😣کلی هم رسیدگی و لگن اوردن و غذا و دارو دادن میخاد مادرشوهرم
دلم میخاد خفش کنم خواهرشوهرمو😢