2733
2734
عنوان

روزایی که به من گذشت...

12284 بازدید | 164 پست

بچه ها میخوام یکم در مورد زندگیم بنویسم چون قصد دارم با راهنمایی و مشورت شما جلو برم.من کاربر قدیمیم اما چون دوست نداشتم خیلی شناسایی بشم کاربری جدید ساختم.

فقط من از قبل تایپ نکردم یکم صبوری کنید و گزارش نزنید.درضمن نمیخوام پربازدید بشم پس لطفاً با حرفا و کنایه هاتون اذیتم نکنید.اگرم فکر کردید دروغ و داستانه با احترام تاپیک را ترک کنید.


۲۱ ساله بودم که یه پسری اومد خواستگاری.منم عاشق شدم و قبول کردم.از نظر فرهنگی و مادی خیلی خیلی خیلی پائین بودن اما عشق و خریت قاطی شد و گفتم الّا و بِلّا فقط همین.چندماهی با خانوادم درگیری و نزاع برسر انتخابم داشتم تا بلاخره راضیشون کردم و عقد کردیم.من با ایشون اصلاً نامزد نبودیم و دوران نامزدی هم نداشتیم.هنوز چندماهی نگذشته بود که ایشون تصمیم گرفت زود عروسی کنیم.از جهاز من هیچی آماده نبود مادرم گفت یکسالی صبر کنین اما ایشون به دلایلی که بعداً معلوم شد تصمیم داشت زود عروسی کنه.بهم میگفت سخته دیر به دیر ببینمت و دوست دارم همش کنارم باشی و ازین حرفا.منم قبول کرده بودم که دلیل زود عروسی گرفتنش همیناست که میگه.

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2731

خلاصه منم به خانوادم فشار آوردم که هرچی ایشون بگه.مادرم اوایل باهام بحث میکرد اما وقتی دید فایده نداره دوماهه جهازمو گرفت.نزدیک عروسی یه دعوای خیلی بزرگ بین خانوادها افتاد که باعث شد عروسیمون بهم بخوره و عین این بچه های سرراهی همینجوری بریم سر زندگیمون.چندماه کار من شده بود فقط گریه و زاری و خانوادمو چندماه ندیدم.در همین حین باردار شدم.وقتی باردار شدم شوهرم تازه شروع کرد خودشو نشون دادن.بسیار زیاد فحاشی میکرد که باور کنین من این فحش ها رو حتی بابام تو خیابون شرمش میومد به گوشم بخوره اما حالا مخاطب اون فحش ها من بودم.از سر عشق زیاد ناراحتیامو زود فراموش میکردم و می بخشیدم.این شد عادت و وظیفه من.اوایل شرمنده میشد اما کم کم عادی شد.خانوادش که فوق العاده بی فرهنگ.یه جا میرفتیم عروسی کلی ظرف همراهشون میاوردن ته غذاها رو جمع میکردن میبردن میخوردن🤮🤧

یا اینکه شام نمیخوردن تا از وعده های غذاییشون کم بشه و کمتر خرج کنن.یکم که گذشت آقا گفت بدهکاری دارم و طلاهامو فروختیم تا خرج بدهی هاش کنه.گفتم فدای سرش عوضش خیالش آسودست.که البته اینم شد وظیفه و هم خودش هم خانوادش گفتن کار مهمی نکردی.(به پول ۶سال پیش ۲۵میلیون طلا فروختم که البته مقداریشم طلاهایی بود که بابام تو دوران مجردی خریده بود واسم)

2738

کم کم کتک کاریاشم شروع شد.دخالت خانوادش هم اضافه شد.بحثمون که میشد میرفت به خانوادش میگفت.اول مامانش چندروزی نمیذاشت بیاد خونه بعدشم گله ای جمع میشدن میومدن سروقتم و حالا فحش نده کی فحش بده.منم باردار بودم از طرفیم خانوادم باهام قطع رابطه کردن که چرا همش پی حرف شوهرتی.سر این کارا به خونریزی افتادم و چندماه استراحت مطلق بودم.دیگه نگم که اون روزا چی به سرم اومد.تا ساعت ۱۱ الی ۱۲ شب تنهام میذاشت و میرفتن مهمونی دوره ای.بعدش الکی میگفت کار دارم و ازین حرفا تا یه بار خیلی اتفاقی گوشیش تماس گرفته بود و منم وصل کردم اول هی الو الو کردم دیدم نه گوشی تو جیبشه و ندونسته بهم زنگ زده.اینقدر صدای خنده و قهقهه مادر و خانوادش می اومد.قطع کردم دوباره زنگ زدم گفتم کجایی دیدم سکوت مطلق گفت سرکارم و دیر میام خونه.من احمق چیزی نگفتم که روش باز نشه.😞

تا اینکه یه شب ساعت ۱ شب بود حالم بد شد زنگ زدم اورژانس و در خونه را زورکی باز کردم و از حال رفتم.نفس تنگی شدید داشتم خونریزی هم داشتم دیگه از حال رفتم.بعدش دیدم همسایه ها و اورژانش تو خونمون هستن و منو بردن بیمارستان.همسایمون تا ۳شب موند پیشم آخرش گفتن باید بستری بشی و همراه باید داشته باشی.همسایمون با کلی شرمندگی گفت بچه ۲سالش بیقراری میکنه و باید بره.با هزارتا شرمندگی زنگ زدم به خانوادم که گریون و نالان اومدن پیشم و فهمیدن موضوع از چه قراره.به شوهرم زنگ نزدم گفتم بذار ببینم اصلاً میاد خونه بفهمه من نیستم.دو روز بستری بودم و بعدش خانوادم گفتن باید بیای خونمون ببینیم این بی غیرت ۱ شب کجا تو رو تنها گذاشته رفته

خلاصه بعد از ۵ روز زنگ زد به اقواممون که خبری از زنم ندارید🙄یعنی ۵ روز نیومده بود خونه که ببینه من نیستم😐

اقواممون هم زنگ زد به خانوادم و گفت شوهرش زنگ زده به من.عصر اومد دم خونه گفت اومدم دنبال زنم.خلاصه با مامانم دعواشون شد که زنی که استراحت مطلقه را چرا تنها گذاشتی و اونم مدام میگفت دلم میخواد زنمه اختیارشو دارم.مامانمم عصبانی شد گفت عه از این به بعد دیگه اختیارشو نداری

ایشونم رفت و تا دوماه خبری ازش نشد.بعد از دوماه یه واسطه اومد گفت میخوام آشتیشون بدم.بعد از ۵ روز رفت و امد دوباره رفتیم زیر یه سقف اما بدتر و هارتر شده بود.تا رفتم تو خونه دیدم خیلی چیزا نیست از جمله لباس و خوراکی و صابون و ... که بعد متوجه شدم مادر و خواهرشون کلید داشتن و هرچی لازم میشه از خونه ما میبردن😒 یعنی ادم اینقدر بی ظرفیت که کلید خونش دست این و اون باشه.وقتیم اعتراض کردم میگفت خب خراب میشد گفتم استفاده کنن.آخه لباس و صابون و سبزی خشکه خراب شدنیه😳😳😳

به علت تنش های زیاد زایمان زودرس انجام دادم که اونم منو برد بیمارستان رایگان شهر که هزینه برنداره به سختی زایمان کردم و وقتی بیدار شدم دیدم کسی نیست به مامانم گفتم یعنی هیچکس نیومده دیدن من؟؟؟ مادرم گفت که چرا خواهر برادرات اومده بودن حتی از فامیل اومده بودن اما شوهرت گفت بچه مریض میشه تو این همه شلوغی و بهشون گفت هرکی بره خونه خودش.😔 من حرفی به شوهرم نزدم تا اومد تو گفتم به به چه گلای قشنگی رو میزه ممنونم اونم گفت قابل نداره تقدیم به شماست برات خریدم بعداً مامانم گفت این گل را داداشات خریده بودن و پرووار گفت من خریدم😳 حتی همه اومدن تشکر که ممنون بابت شیرینی من فکر کردم از ذوقش شیرینی داده تو بیمارستان بعد مامانم گفت این شیرینی را عموت اینا خریده بودن اونم گفته دوست دارم زنم از مال کسی بخوره و شیرینی را تو بیمارستان تعا ف کرده😔

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بدون عنوان

گل_سرخ123 | 32 ثانیه پیش
2687
2730