سلام
تاپیک یکی از کاربرها (راجب جن..)منو یاد یه خاطره ای انداخت...
از یادآوریش ناراحتم😔راستش باورش برام خیلی سخته...
خاطره ترسناکیه... مال ده سال پیشه
این خاطره مربوط میشه به دختر عموی بابام...دختری بسیار مودب ونجیب وساده که از همه نظر قبولش داریم(ادمی نیست که دروغ بگه) ولی تو زندگیش اصلا شانس نیورد😔😔😔
..شوهرش ادم عصبی ورفیق بازیه وهمیشه بیرون پلاسه... اون موقعه فقط دوتا دختر داشت...از نظر مالی خیییییییلی ضعیف بودن خییییلی....وخب خونه هم نداشتند!.
یکی از رفیق های شوهرش بهشون پیشنهاد میکنه که من یه چن تا خونه متروکه تو بالای شهر میشناسم وخیلی وقته که این خونه ها رو زیر نظر دارم وکاملااااا مطمئن هستم که متروکه ان..وهیچکی رفت وآمد نمیکنه
خلاصه اینها هم میرن خونه رو میبین وبخاطر نداری قبول میکنن که اونجا زندگی کنن!!!!!!
ولی ولی
خونهه خییییییییییییلی قدیمی بود وساخت وبافتش کهنه کهنه بوده ..کلا خرابه ای بوده برا خودش😔
بعد مدتی که ساکن میشن ... چیزهای عجیبی میبینه😔
وقتی که تو خونه تنها می مونه فقط تو یه اتاقی یه پیرزن که یه سگی همیشه پیششه رو میبینه وپیرزنه فقط بهش زل میزنه😔😔😔وبعد چن لحظه ای یهو غیب میشن ..اینم بگم چراغ اون اتاق همیشه می سوخت!!ینی شوهرش میگفت همین که چراغ رو میذاشتم بعد چن روزی روشن نمیشد ومی سوخت و بعد مدتی کلا بیخیال چراغ اون اتاق شدیم واتاقه همیشه تاریک بوده...
و فقط وفقط خود دختر عموم اون پیرزن وسگه رو میدید...
اینم بگم اون موقعه دختر عموی بابام از نظر روحی وروانی کاملااااااا سالم بود
ولی نگم براتون بعداااا چقدر داغون شد😔😔😔فقط با قرص اروم میشد
از یاداوریش ناراحتم....