من تا دلتون بخواد خاطره بد دارم الان میخوام بدترینو بزارم من شب قبل زایمانم شوهرم گفت نمیخوامت بدترین وضعیت بودم حال روحی و جسمیم داغون مامانم اینا بنده خداها از شهرستان اومده بودن معذب بودن پیش شوهرم و توی خونم اونشب اینقد جیغ زدم حالم بد شد اخر گفت اشتباه کردم ولی اشک منو مامانمو در اورد با ی حال بدی خوابیدم صبح دردم شروع شد با ی وضعیت و روحیه داعون رفتم بیمارستان حتی شوهرمو ندیدم بچمو بدنیا اوردم اوردیم خونه روزای اول خوب بود ولی بعد سوم چهارم دیگ نمیومد پیش منو بچع منم حساس شده بودم و درد داشتم شوهرم ب جای رسیدن ب من رفت جاریمو برد بیمارستان چون حالش بد بود منم ز زدم بهش هر چی دلم خواست گفتم اومد خونه جلو مامان و بابام ولی حرف بارم کرد و رفت دیگ نیومد تا ی هفته این ی هفته منو مامان و بابام اب شدیم پیر شدبم روز دهمم مامانم گفت ببند بارتو با بچت بریم خودمون بزرگش میکنیم بخدا منو ول کرده بود با دوستای مامانش فشم بودن و گردش من اینقد گریه کرده بودم ک دیگ شیر نداشتم بابام مریص بود هیچی نمیگفت ولی ۱۰ سال پیرتر شده بود مامانم دیرش میشد بدگرده خیلی اذیت شدن خیلی اب شدم چ استقبالی شد از بچم باباپ رور اخر رفت با خواهش و تمنا اوردش ولی این خاطره از ذهتم نمیره هنوز ک یادم میاد تن و بدنم میلزره البتع من از این شبا زیاد داشتم