من ۳ساله عروسی کردم از شمال اومدم تهران.مامانم تنها زندگی میکنه. بعد من حسابی تنها شد. دلم همیشه پیششه. از طرفی هر تعطیلی یا چیزی میشه یا عید یا هروقت که میخایم بریم، مادرشوهرم خیلی دلش پر میشه از ما، انتظار داره همه تعطیلیها رو بریم شهر اونا. هر دفعه ی جوری خالی میکنه خودشو از راه دور و رو اعصابمون میره. خب شوهرم کمتر. دلتنگ میشه. من خیلی احساساتی هستم. همش میگم کاش مامانم ۷۰ سالش نبود ، من الان ۳۰ سالمه. همش با خودم حساب میکنم که چند سال دیگه مامانم رو پاست و سرحاله و من میتونم یه دل سیر باهاش باشم. تا کی میتونم وقتی میرم خودش آشپزی کنه برام و از دستپختش لذت ببرم، باهم راه بریم بیرون بریم حرف بزنیم. چقد زود دیر میشهه. اشکم اصلا بند نمیااد