باردار که بودم، دیدم توقع داره همچنان همه کارها به دوش من باشه. منم خدایی نه اینکه نخوام، نمیتونستم واقعا.
دیگه چند بار اومد خونه مثل شوهر استارتر غر زد که چرا لباسام نشسته س. چرا غذا جاضری درست کردی و...
منم خیلی تحت فشار بودم از همه نظر
زنگ زدم به مشاور
خیلی کمکم کرد. اخه خودشم اقاست. مردها رو بهتر میشناخت.
دیگه بار اول یه منوی رستوران از جلوی در برداشتم. با ترس و لرز زنگ زدم. برای خودم کباب سفارش دادم. اصلا هم نچسبید بهم از بس استرس داشتم.
شب که اومد شوهرم، گفتم بهش
جا خورد حسابی ولی چیزی نگفت
دیگه چند روز بعدش باز برای خودم یه غذای خوب درست کردم و تنهایی نهار خوردم. یا میرفتیم جایی مهمونی، غذا میاوردیم، همه شو میذاشتم خودم بخورم
اونم اوایل یه جوری برخورد میکرد که پس من چی
منم میگفتم حامله م. نمیتونم غذا بپزم. بوش حالمو بد میکنه. میخوای خودت بپز یا از بیرون بگیر
دیگه بعد از زایمانم هم حموم و تعویض پوشک بچه روزایی که شوهرم بود، مینداختم گردن خودش
حتی بعضی شبا پا نمیشدم شیر بدم، شوهرم میرفت شیرخشک حاضر میکرد براش
الان هم خودم اعصابم ارومه نسبت به بقیه مادرا. هم رابطه عاطفی بین شوهرم و دخترم خیلی شدیده چون کارهای بچه رو تقسیم کرده بودیم.
سر خرید هم همینجور. تو مسافرتها راحت خرج میکردم
الان جوری شده، شوهرم تو جمع همیشه میگه مسافرت که میری دیگه باید خرج کنی. حساب کتاب معنا نداره. باید خوش بگذرونی
در صورتیکه اوایل ازدواج تو مسافرتها اونقدر چرتکه مینداخت که معذب میشدم همش.
الان دو ساله که خودم به خودم احترام میذارم، واقعا احترامم بین همه بیشتر شده
ولخرجی و عقده ای بازی در نمیارما
ولی از نیازهامم به اسم فداکاری، چشم پوشی نمیکنم