خلاصه یک زندگی رو تعریف میکنم براتون..یک شروع شیرین با یک پایان تلخ..
از قبل تایپ شده ؟؟
منم باور نمیکنم😞😞
زندگیه دیگه😞😞
یک دختر وپسر بودن که عاشق همن..دختره سن کمی داش حدود دو سه سال عاشق هم بودن..بعد پسره میره خواستگاری باکلی اختلاف سنی
بفرما
منولایک کنین لطفا
خوب
دختر اون موقه پونزده سالش بود وپسر۲۹
خانواده دختره مخالفت کردن .باکلی اصرار رضایت دادن
خب
همه به دختره میگفتن چطور گرفتیش..قیافه دختره خیلی ناز بود وخوشگل ولی پسره معمولی بود..پسره تک پسر خانواده بود ازدواج کردن وبعد دوسال دختره باردار شد..ولی به درسش ادامه داد..شوهرش همیشه کنارش بود دوسال گذشته بود اما مثل روز اول عاشقش بود..مادرشوهرش هم چون فقط این پسره رو داشت وعاشقشه .خیلی خوب بود با دختره
بچشون پسر بدنیا میاد وهمچنان درس میخوند..چون همه چی براش فراهم بود پسرش همش دست مادر شوهر دختره میرف خونع تمیز نهار اماده وحتی لباسا شسته شده اس(کارمادر شوهرش بود)
شوهرش هم ادامه تحصیل میداد باهم مینشستن میخوندن وبهم کمک میکردن
خوب
الان پسرشون سه سالشه ولی باز شوهرش وقتی میرسوندش مدرسه یا دانشگا تا بوسش نمیکرد نمیزاشت پیاده بشه..همه به زندگی دختره حسودی میکردن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
4 ثانیه پیش
6 ثانیه پیش
7 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
