2737
2734

۲ ساعت پیش شوهرم داشت کولرو راه مینداخت روغن موتور تو جانوشابه بود بچم ازش خورده بود یهو دیدم لباسش کثیف شده و تهوع داره بردمش توالت انگشت گذاشتم تو حلقش که بالا بیاره فقط گریه کرد چند دقیقه بعد اروم شد خیلی خیلی کم هم غذا خورد بعدش خوابید الان دو سه باره داره بالا میاره همشم بوی روغنه میده شوهرمم بیخیال بیدار شد از صدای گریه ی بچه نمیگه یه دکتر ببریم بازرفت خوابید تورو خدا اگه کسی میدونه بگه چیکار کنم

شمایی که پست منو میخونین الهی که هرچی دلتون میخواد خدا بهتون بده برای حاجت دل منم یه صلوات بدین اگه دوس داشتین 😊

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

😐😐😐😐😐

شوهرت حتما باید بگه؟!؟!؟

پاشو بردار بچه رو ببر دکتر!!!!!!

وای خدا...

ادب مرد به از دولت اوست 👌 (میتونم به سوالات حقوقیتون در حد دانش و توانم و یاری حافظم پاسخ بدم ❤ از کمک کردن بهتون خوشحال میشم. شرطشم یه صلوات برای نتیجه ی آزمون وکالتمه ❤❤❤)
2738

ببر اورژانس، شاید شستشو معده لازم باشه 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

خدا الان چ کمکی بکنه عقلو ک داده واقعا دکتر بردن انقد سخته ک میاین نی نی سایت میپرسین   

:/ ی چیزایی براتون مهمه ک اصن فکرشم نمیتونم بکنم چطور، عوضش ی چیزایی برام مهمه که فکرشم نمیتونید بکنید چطور  
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز