من يه سالو دو ماهه ازدواج كردم تو اين مدت خيلى اذيت شدم از طرف شوهرم و خونوادش به حدى كه آذر ماه تصميم به جدايى گرفتم اما بعدش گفتم بذار يه فرصت ديگه بدم كه بعدا پشيمون نشم،خلاصه همچنان مشكلات ادامه داشت تا عيد كه با خونوادشم خودم پيشقدم شدم بخاطر كار نكرده عذرخواهى هم كردمو همه چى درست شد،يعنى واقعا از همه چيزم غرورم گذشتم تا زندگيمو درست كنم
كم كم آرامش اومده تو زندگيم
آرامشيه كه من ايجادش كردم يعنى از همه خواسته هام گذشتم از تمام حق هايى كه يه زن تو زندگيش داره گذشتم كه زندگى كنم
اينم بگم خونوادم راضى بودن جدا شمو شديد پشتم بودن اما نميدونم چرا نتونستم
حالا كه ديدم يكم همه چى اوكى شده گفتم كم كم منم ميگم چيا دلم ميخواد
وضع مالى شوهرمم خوبه
نه اجازه دارم دوستى داشته باشم نه جايى برم نه خودش ميبره منو نه حتى كلاسى باشگاهى
واقعا افسرده شدم
امشب بهش گفتم فردا شام بريم بيرون
گفت باشه ميبرمت هات داگ فلان
گفتم ميشه بريم دونر كباب بخوريم
(يه دونر كبابى هست كه من خيلى دوس دارم مثلا دوتاش ميشه ٨٠-٩٠ تومن) يه بار هم بيشتر نرفتيم
من آخرين بار قبل عيد باهاش شام رفتم بيرون
كلا تو اين همه مدت از نامزدى و عقد و عروسى و اينا يه بار كلا سينما رفتيم.
دونر كبابيه رو كه گفتم آقا منقلب شد گفت من هيچوقت اونجا نميبرمت گرونه فلانه
گفتم منكه هيچ خرجى ندارم چى ميشه حالا يه بار در سال بريم اونجا.من يك سال و خورده اى نه مانتويى خريدم نه ازت چيزى خواستم نه آرايشگاهى نه رنگ مويى نه حتى اصلاح و ابرو هيچى هيچى
حتى ابروهامم خودم برميدارم
اونوقت ازت يه چيز ميخوام اينجورى ميكنى
گفت برو بابا تو درك ندارى و ازين حرفا
گفتم بيخيال بحث كردن با تو اشتباهه من اشتباه كردم از تو ديگه چيزى نميخوام
گفت آره ميبينى اشتباهه پس بحث نكن
خيلى كوتاه اومدم تا حالا واقعا داره بهم فشار مياد نميدونم چيكار كنم😢