نمی خوام بگم راجب چی وکی و چه نوع رابطه ای حرف می زنم فقط میخوام حسم رو بگم
وقتی اولین بار دیدمش اوایل بهار بود. خیلی برام اشنا بود. چشمهاش صورتش لبخندش لباسهاش عطر تنش. انگار صد سال با هم اشنا بودیم. خیلی مسلط حرف زدم گفت چرا اینجا آمدی؟ گفتم تعریف شما را زیاد شنیدم. خودم هم نمی دونستم چرا آمدم. نمی دانستم که چه کسی رو به رومه. کسی که عاشقش شدم. خر بودم ونفهم. از پله های خانه اش که پایین امدم سرخوش بود. تا فرداش هم سرم گرم بود. فرداش از خواب بلند شدم و دیدم سرد شدم و حالم بده بد. دیدم دارم توی ذهنم پله های خانه اش را بالا میروم. دیدم جا ماندم توی سیاهی چشمش. توی خودکاری که توی دستش بود و اسم من رو توی دفترش نوشت: چند سالته؟
چند سال؟ الان که ۳۷ ولی اونموقع حس می کردم نصف تنم، نصف سالهای عمرم نیست. لا به لای اون طرحهای روی قالیچه اتاقش جا مونده. لا به لای اون نقشهای شبیه خرگوش روی قالیچه که شمردم هر ردیف نه تا بود
همه جزییات اتاق را حفظم. بخاری .گل رز خم شده توی تنگ مسی . دیوارهای چوبی کمد . پرده کوتاه پشت بخاری. در شیشه ای بالکن. زاویه نوری که از در بالکن و شیارهای نازک پرده روی صورتش میتابید. خطوط ملیح صورتش. چشمهای سیاه کوچک عمیق. عمیق آنقدر که گم شدم...