چند روز پیش قصد کردیم بریم خونه دختردایی شوهرم بش سر بزنیم بارها خواستیم بریم نشد بعد دیگه قرار شد بریم جایی که سکونت دارن دو ساعت با شهر ما فاصله داره
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من به شوهرم گفتم صبح زود بریم تا ناهار اونجا باشیم اونم من من کرد و رفت به مامانش گفت خانومم پیغام داده بود نمیشه مزاحم بشیم حالا چهار پنج نفر آدم گفته بود خودم غذا میپزم خلاصه نزدیک ظهر راه افتادیم رفتیم حدود ساعت دو سه رسیدیم بعد ناهار گفت یه زنگ بشون بزنید بگید ما میایم خونتون حالا بگم بار اول بود میرفتم خونشون و اصلا صمیمی راحت نیستیم بعد شوهرم زنگ زد به شوهر دختر داییش گفت ما نیستیم😲😲 منم گفتم وا مگه نگفته بودید ما میایم میگه نه😨 راحت داشتم شاخ در می اوردم
بعد میگم مامامامان چرا نگفتید میگه گفتم حالا میگه ناهار بیاییید ینی میخواد بگه من انقد دلسوزمممم خلاصه اون بدبختا گردش و تفریح ول کردن بعد یه ساعت رسیدن ما رفتیم خونش ریخت و پاش😐 واقعا آماده پذیرایی نبود حالا این چیزا مهم نیس اما استرس داشت خیلی ناراحت شدم و جالب اینکه بنده خدا شام هم نگهمون داشت نصف شبم برگشتیم و هنوزم خودشو دانای کل میدونههه😞