سلام دوستان میخواستم داستان قسمتی از زندگیم رو براتون بگم
من یه بار توی عقد جدا شدم بعد از سه ماه به خاطر اینکه علاقه نداشتم متاسفانه توی جو دوستان دانشگاهم قرار گرفتم و وقتی نامزد سابقم خاستگاری اومدن خانوادشون اصرار داشتن سریعا عقد خونده بشه که خانواده من مخالفت کردن من خودمم مخالفت کردم بهشون گفتم بریم مشاور ،مشاوره رفتیم و جناب مشاور گفت باید چند جلسه دیگه هم بیاین که اقا پرونده رو گفتن و مادرشون گفتن ما خودمون تحصیلکرده ایم و نیازی به مشاور نیست.منم بی تجربه بودم و باورم شده بود. اونها عجله داشتن و از طرفی ما نمیخاستیم با عجله انجام بشه حتی یکی از بستگان زنگ زد به مادرشون و گفت یه مدت نامزد باشیم بعد محرم کنیم ولی گفتند که عقد بهتره خلاصه یه شب زنگ زدند که بیان واسه تعیین مهریه قرار قبل اومدن اونها براین شد که بهشون بگیم حداقل یک ماه نامزدی و رفت و امد بعد عقد محضری ولی وقتی اومدن با وساطت مادربزرگشون و اصرار پدرشون(و واسطه کردن سید بودنشون)متاسفانه قرار شد دو روز بعد عقد کنیم. با اینحال من واقعا به ایشون بی حس بودم و این مساله رو با دوستام (به اشتباه)در میون گذاشتم و گفتند که بعد مدتی حس بوجود میاد.اما هر چه گذشت نه تنها حس ایجاد نشد که من رفتارایی میدیدم که مطابق میل من نبود و ازونجا که ازدواج ما بدون هیچ شناختی بود تازه بعد عقد من داشتم میشناختمشون و تفاوت هارو میدیدم
نه اینکه ایشون بد باشن اتفاقا منو خیلی دوست داشت و تا جاییکه میتونست به حرفام گوش میداد ولی انگار مال هم نبودیم وقتی با هم بودیم حس خوبی نداشتم. بعد هم توافقی جداشدیم الان واقعا حس بهتری ازون موقع دارم و اصلا پشیمون نیستم تا به حال (اینم بگم اسم هم رو از شناسنامه هامون پاک کردیم) ولی میگم دل اون اقا رو شکستم و ازین بابت ناراحتم. میترسم اتفاق بدی در اینده بیوفته هر چند خدا خودش شاهده که من همیشه میگم کاش از اول این ازدواج سر نمیگرفت که حالا اینجوری نشه و شدیدا تو اون زمان تحت فشار بودم...