2726
عنوان

بیاین توروخدا کمکم

156 بازدید | 17 پست

سلام . میدونم ممکنه بگید که سنم کمه ولی دارم دیوونه میشم. من از ۹ سال پیش تا الان هیچ محبت و توجهی از خانوادم ندیدم و الان هم همینطوره . یعنی هیچوقت کسی بهم نمیگه عزیزم و دائم مقایسه میشم و... الان من مطمئنم که افسردگی گرفتم ولی دریغ از اینکه کسی بهم توجهی بکنه . همیشه با هم سن هام فرق داشتم. از همه بدم میاد . از پدر و مادرم هم همینطور . الان تقریبا ۶ یا ۷ بار هست که تا مرز خودکشی پیش رفتم و فقط لازم بود تا دیگه دلو بزنم به دریا و تیغو محکم تر تو دستم فرو کنم یا قرص هارو بخورم . دائم به فکر خودکشیم . خواهشا نصیحت نکنین چون نمیتونین درک کنین چیمیگم . کمکم کنین

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

وضعیت مالی مون خیلی خوب نیس مشاور گرونه . غیر از اون هم ماملنم مثلا مشاوره ولی دریغ از اینکه ذره ای درک کنه ‌ چند بار مستقیم بهش گفتم میخوام خودمو بکشم هیچ عکس العملی نشون نداد کلا بیخیال . خسته شدم دیگه اصلا من براش ارزش ندارم

حتی گفتم خودم سعی کنم روحیمو بهتر کنم ولی نمیتونم روز و شبم گریست . حالم از خودم بهم میخوره . واقعا خسته شدم . هرچی میخوام ازشونن بهم میگن نه حتی اگه یه بستنی باشه . تازه اینم با موبایل خودشه چون خودم ندارم . چند بار بهم گفته کاش تو پسر میشدی یا اگه پسر میشدی فلان فلان . حتی نمیزاره یه ظاهرم برسم الان معذرت میخوام ولی موهای دست و پام از بابام بلند تر شده . همه جا خجالت میکشم. همه ی همکلاسی هام یجوری نیگام میکنن . وقتی بهش میگم شروع میکنه به داد دعوا و تهدید که به بابا میگم . بازم ببخشید ولی دفعه قبلی که پریود شدم یه جوری رفتار کرد باهام و تهدید که اخر بابام فهمید . به نظرتون چه حسی باید داشته باشم الان واقعا . دیگه بریدم هیچ امید ندارم . هفته ی دیگه ه کارنامم بیاد اگه معدلم زیر ۱۹.۵ باشه پدرمو در میاره . همین الان تهدید کرده که اگه معدل خراب بیاری تابستونو جهنم میکنم برات . منم که به خاطر روحیم اصلا نتونستم درست درس بخونم و از الا استرس دارم . بخدا تو این سن صورتمو یکی ببینه با یه پیرزن ۵۰ ساله اشتباه میگره . صورتم چروک شده دیگه و هیچ شادابی توش توش نیس اه. 

عزیزم .میدونم شرایط سختی داری به نظرم تنها خودتی که میتونی به خودت کمک کنی. اول اعتماد به نفست را زیاد کن  حالا که به نت دسترسی داری سرگذشت آدهای موفق و دانشمنی را بخون که از شرایط سخت کودکی به موفقیت دست پیدا کردند اینجوری انگیزه واست بوجود می آد . بذار به جایی برسی که هیچ کسی از حتی همون همکلاسی هات که نگاهشون را روی خودت احساس میکنند نمی رسند . و اون خدایی که ما را آفریده مطمئنا در وجودمون تواناییهایی قرار داده که بتونیم از امتحانهاش سربلند بیرون بیاییم . فقط کافیه بخواهی و توکل کنی . هیچ وقت به خودکشی فکر نکن چون فقط خودتی که متضرر میشی هم این دنیا و هم دنیای دیگه . اگر تونستم یه داستان مشابه زندگی شما که قبلا خوندم را پیدا میکنم و همینجا واست میزارم . فقط لطفا اگر خونی و تاثیر داشت به من بازخوردت را بگو دوست دارم کمکت کنم عزیزم

حتی گفتم خودم سعی کنم روحیمو بهتر کنم ولی نمیتونم روز و شبم گریست . حالم از خودم بهم میخوره . واقعا ...


Sharareh Yazdanpanah:
داستانی بسیارجذاب وخواندنی :

زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه و چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است!
آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود. زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان “مادر زری” هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتماً با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند. گاوی را

Sharareh Yazdanpanah:

که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم.

در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.

عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت. با این بچه حرامزاده چه کنیم؟حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سروصدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شده اید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچه اش را هم بگذارید سر راه. رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در یزدنو خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.

بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد. یک روز دایی هایش می آمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر. زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد. یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم درد دارد میسوزد بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است. مادرش گفت هر کس میرود توی خرابه و مواظب انجایش هم نیست باید هم بسوزد. هیچکس توی خانه شان نبود.سلطان بود و زری …

من رفتم پیش ملا نباتی (در قدیم کسی که قرآن یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد. ملا گفت دیگر چر

Sharareh Yazdanpanah:

ا؟ گفتم نمیدانم. بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟ گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.من هم دوا را به خورد او دادم.حالا حالش به هم خورده است. بی بی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود. بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم. زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود. من نشستم پهلوی زری. بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم. سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم. ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد. بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد. بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر. سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد. ملا به من گفت؛ حسین زری را دوست داری؟ گفتم خیلی. گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور. من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟ گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست. گفتم تو را به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد. زن اوستا گفت بیچاره دختره. ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (آن موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد) بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد. زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد. بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد. زری بی حال توی حیاط افتاده بود. پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود. تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود. بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟ سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیر زمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید. بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید. هفت ماه است او را میزنید. سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند. بی بی گفت غلط میکنند. من میروم و دکتر میاورم.

بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت. کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو از خانه بیرون برو. من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است. بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید. نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم. بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن. علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد. دو ماه از این ماجراها گذشت. سر و صداها کمتر شده بود. عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد. یک روز دم غروب جیغ سلطان درآمد که بچه ام مرد. زن ها دویدند.مادرم گفت این بچه را کشتند. زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند. من هم رفتم. زری توی زیر زمین افتاده بود. لاغر و مردنی با شکم گنده. عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد. همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید. پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس. گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر. شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید. بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده. تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند. با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند. بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان…

بی بی زینب به احمد آقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو. زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند. آقا رجب ماشینش را آورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد. زری را عمل کردند یک غده ۹/۵ کیلویی از شکمش در آوردند. من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم. زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد. من هفت هشت بار به دیدنش رفتم. یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟ گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت. حالا او هم میگوید خد

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست
2687