حدود دو سالی میشه افسرگی دارم ینی بعد از زایمانم شوهرم شدیدا تحت تاثیر مادرش قرار گرفت در حدیکه تا یه سال اول باهام یه روز در میون قهر بود و هز وقتم گریه میکردم میگفت حقته حقته زن سرکش وحشی اونموقعها خیلی دوسش داشم نمیتونستم برم دیگه بعد نه ماه زدم بی خیالی گفتم عشق دنیا و اخرتم تو بودی ولی لهم کردی و عشقمونو نابود کرذی حالا برو بزار مامامت که تمام خوشیهای دنیا زیر دستش بود بشینه و ببینه چیکار کرد با زندگی ما مثل زندگی بقیه پسراش کرد.
اونم فک نمیکرد چون تو اون مدت نفتم و وقتی مادرم میشنید میزد تو صورت خودش که میخای جدا شی حتی اجازه نمیداد یه شب قهر بمونم