بيكاره چندساله ما قبلش ٩سالي دوست بوديم و منو ب زور ك اين ست از سرم برداره دادن ب يكي ديگه ك منم نامردي سر يه هفته بهم زدم بابا بعداز ٩سال قبول كرد خودش مدام بادوستاش بيرون من كل شبانه روز تنهام خانوادم ازم دورن تو شهر شوهرم زندگي ميكنيم ،،،كل شب و روز تنهام از يشب دعوا راه انداختمو وسايلاي خونرو شكوندم امشب ميگه براي اين نميذارم بري بيرون چون صلاحيت بيرون رفتن نداري منم گفتم درو قفل ميكنم از فردا هيچ جا حق رفتن نداري بدون اجازه من ،،،بچه ها تو خونه زندانيم كرده نميذاره اصلا برم بيرون افسرده و رواني شدم ديشب تو خواب بود بالشت گذاشتم رو دهنش خفش كنم حيف اين همه عمري ك به پاش هدر كردم خيلي خسته ام از دنيا و زندگي ديشب تا صبح فقط گريه كردم