ما از بچگی عاشق هم بودیم و چندین بار امدن خواستگاری باباش،خودش ،دایش،پدربررگش،همه و همه بابام قبول نکرد همه محله از عشق ما به هم خبر داشتن اما بابام گفت به خانواده ما نمیخوره دیگه خسته شدم و ازدواج کردم چون گفت دیگه نمیام جلو خستم کردین اول شوهرم و نمیخواستم و دوستش نداشتم فردای عروسی فهمیدم عقد عشقمه خیلی حالم خراب بود چون هم محله بودیم خیلی رو در رو شدیم ولی از هم در می رفتیم که همو نبینیم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.