ما از بچگی عاشق هم بودیم و چندین بار امدن خواستگاری باباش،خودش ،دایش،پدربررگش،همه و همه بابام قبول نکرد همه محله از عشق ما به هم خبر داشتن اما بابام گفت به خانواده ما نمیخوره دیگه خسته شدم و ازدواج کردم چون گفت دیگه نمیام جلو خستم کردین اول شوهرم و نمیخواستم و دوستش نداشتم فردای عروسی فهمیدم عقد عشقمه خیلی حالم خراب بود چون هم محله بودیم خیلی رو در رو شدیم ولی از هم در می رفتیم که همو نبینیم