2726
عنوان

مامانایی که نی نی یکساله دارین

115 بازدید | 18 پست

سلام

قد و وزن نی نی؟

چندتا کلمه میگه؟

راه میره یا نه؟

چندتا دندون داره؟

چه کارهایی میکنه ک ب نظرتون جالبه؟

غذا چیا بهش میدین و.....

ممنون میشم گپ بزنیم اینجا

پسر من یکسالگی ۱۱ کیلو بود 

بابا به به ، دد ، ده(یعنی بده)،تاب، دالی، دایی، تاتا

اینا رو میگه

از ۱۱ ماهگی راه رفت ولی دندون نداشت

غذا از نه ماه همه چی بهش دادم 


فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

دخترمن

نه کیلو و دویست گرمه

قدش هفتادو شش سانته

مامان و بابا و هممم(غذا)میگه

به تنهایی راه نمیره هنوز

بازیای ک میکنه...مکعب های رنگی رو روی هم میچینه

فرق توپ بزرگ و کوچیک رو درک میکنه

کلاغ پر اتل متل توتوله لی لی حوضک و.... یادگرفته

کنترل تی وی رو برمیداره و خاموش و روشن میکنه

سفره پاک کن و میگیره ازم و میخاد سفره رو پاک کنه

عروسکاشو پیش پیش میکنه تا مثلا بخابن و...

2728

قد و وزنش رو دقیق نمیدونم چون ماه قبل بردم الان 13 ماهشه 

از یازده ماهگی راه رفت 

10 تا دندون داره 

مامان، بابا ،حموم ،آبه، به به، این چیه ؟، ددر ، اینارو واضح میگه چیزای قر و قاطی و نامفهوم دیگه هم میگه ک یادم نی 

مرتب هم مشغول رقصیدنه😂😂😂

غذا هم هرچی خودمون میخوریم 

انقد در مورد امضای قبلیم پرسیدین ک جریان چی بوده گفتم بزار عوض کنم توضیح بدم عاقا کاربری قبلیم مال 96 بود ترکید فقط و فقط بدلیل یه گ و ز 😐😐😐😐😐 اشتباه نکنید من گو ز ی در نکردم😑😑😑😑 یه خانومی چنان جلوی شوهرش بوق زده بود ک مرد بیچاره زندگی رو ول کرده بود رفته بود خبری هم ازش نبوده حالا این بانوی گوز نشان اومده بود دنبال راه چاره بود ک مرده رو برگردونه ولی طبق محاسبات من با اون شدت ک ایشون انفجار داده بود الان مرده باید تو سطح کره مریخ مشغول یافتن نشانه های حیات باشه 😐😐 بانوان گرامی لطفا هنگام مراوده و معاشه با همسرانتان خودتونو سفت بگیرید اگه نمیتونین سفت وایسین حداقل تاپیکشو نزنید روا نیست شما بگوزی ما قطع دسترسی شیم 😑😑😑😑😥😥😥😥😥
پسر من یکسالگی ۱۱ کیلو بود  بابا به به ، دد ، ده(یعنی بده)،تاب، دالی، دایی، تاتا اینا رو میگه ...

خداحفظش کنه...

دختر من ۹ماهگی مامان و بابا گفته ولی ازون موقع پیشرفتی نداشته ...

یکم نگرانم میکنه این مساله

پسرم رو پاهاش وایمیسه 

البته ده ماهش تازه تموم شده 

وزنش8کیلویه موقع تولد2و800بود 

میگه:ماما.هم.بابا.دد.نه نه.

قدش83

6تا دندون داره

وقتی میگیم الو سریع دستشو میزاره رو گوشش

بای بای میکنه

ادای بشکن زدن درمیاره

پیتکو پیتکو میکنه

اهنگ میزارم سرشو تکون میده

دست میزنه

غذا همه چی میخوره بجز اونایی ک حساسیت دارن

شیره گوشت و سوپ پای مرغ زیاد میدم بهش هفته ای دوسه بار 

ولی متاسفانه وزن نمیگیره کم خونی و کمبد ویتامین دی و فقر آهن داره الانم تحت درمانه

فداش بشم دعا کنید زودی خوب بشه


                    😍تیکر تولد پسر قشنگمه😍

قد۷۸_وزن۹ونیم کیلو_سن ۱سال و ۱۳روز_دو سه قدم راه میره و تلپی میفته_ماما،بابا،دادا،نه حرف زدنش هم این چهار تا کلمه هست،موش میشه میگم لوس شو چشماشو میبنده دهنشو باز میکنه، با داداش چهارسالش سر اسباب بازی دعوا میکنن دیگه همینا.

خداحفظش کنه... دختر من ۹ماهگی مامان و بابا گفته ولی ازون موقع پیشرفتی نداشته ... یکم نگرانم میکنه ...

خودتون باهاش حرف میزنین ؟ یا کم حرفین ؟

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
پسرم رو پاهاش وایمیسه  البته ده ماهش تازه تموم شده  وزنش8کیلویه موقع تولد2و800بود  ...

ای جااانم خدا حفظش کنه انشالله هرچه زودتر خوب خوب میشه

شیره انگور زیاد بهش بده هم برا کمبود اهنش خوبه هم وزن گیریش ماشاله قدش بلنده😍😍😍

چرا باهاش حرف میزنم براش کلی کتاب میخونم کتابو ازم میگیره مثلا خودش داره میخونه ولی اصوات نامفهوم... ...

بچه ها فرق میکنن همین که اصوات نامفهوم میگه داره سعی میکنه صحبت کنه فقط واضح نیست نگران نباش ، انقدر حرف بزنه سرتو ببره 😘

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز