خلاصه شو میگم من سه چار ساله با پسرخالم اسمامون رو هم بود و همه میدونستن اما اون همش مشغول دوست دختر بازی بود و هر روز عاشق یکی میشد و منم خیسونده اب نمک اخرین بار بهم گفت من دوست دارم اما این دختره رو هم دوست دارم صبر کن ببینم خونوادش راضی میشن خواستگاریش برم یا نه اگه قبول نکردن میام سراغت ......من بعد از این حرفش همه چیو بهم زدم و اون مدت که بخاطر مامانم سکوت میکردم و کنار گذاشتم دختر خاله هام ینی خواهراش منو دوس داشتن اینو که فهمیدن گفتن اره داداشمون لیاقت نداره اینا ولش کن ....بعد دو سال من عقد کردم و الان دو ماهه عقدم برای بار اول استوری عکس منو نامزدمو گذاشتم که یکی از دختر داییام دیده و اینو گذاشته استوری که میدونم منظورش منم....