دیشب داشتم اتاق خوابو تمیز میکردم
شوهرم داشت شام میخورد نگفتم بیاد کمک
بعد شام اومدفقط نگاه کرد و پرسید چیکار میکنی
بعد رفت
میز ارایشم تنهایی کشیدم جارو برقی کشیدم
اوردم بیرون
قبلا میگفت هر کاری داری باهام بهم بگو من باید بهم بگی
منم چندباری بهش میگفتم ولی دوست داشتم خودش سر زده بیاد کمکم
ولی اصلا ۱ درصد تغییر نکرد
دیشبم بهش گفتم دیدی دارم اتاق تمیز میکنم گفتم دارم تمیز میکنم ولی نموندی میزو باهم بکشیم
اگه باردار نبودم حداقل میتونستم انتظاری نداشته باشم
ولی بخاطر بچمون
میگفت چه کاریه الان تمیز کنی
گفتم اتاق مورچه دیدم نمیتونم اینجوری بخوابم نمیخوای کمک کنی برو
رفت دراز کشید
منم از کمردرد نتونستم کار کنم
صبح بلند شدم تنهایی باوهزار مکافات میزو بردم اتاق کار ۱ ساعت رو با این وضعم ۵ ساعته تموم کردم
دیشب تا ۳ بیدار بودم گریه کردم
ی بار نگفت چته
بخدا وقتی صداش میاد یا مریضه من تا صبح بالا سرشم
اخلاقش بد نیست ولی این مورد واقعا دیوونم کرده