سلام.تندتندنوشتم اگه غلط املایی داشتم ببخشید.
۱.. رفته بودم توهفته ۳۹ ۵فروردین چهل هفته میشدم خسته شده بودم ازوضعم اصلادلم نمیخاست زایمانم بیوفته بعدعید.ازهفته ۳۸پیاده روی روشروع کرده بودم هرروز۳۰دقیقه اونم توخونه پیاده روی میکردم وقتی که واردهفته ۳۹شدم دیگه ناامیدشده بودم باخودم میگفتم موندبرابعدعید.۲۷اسفندبودمن هی توخونه راه میرفتم که بلکه این نی نی یه تکونی به خودش بده بیادبیرون ازصبحش ترشحات زردرنگ ازم میومد تااینکه عصررنگ ترشحاتم یکم صورتی ترشد.ازخوشحالی روهوابودم یه حس عجیبی داشتم.(اینم بگم که منوجاریم که دخترخاله هم میشیم تویه ساختمون رندگی میکنیم اون طبقه پایین ومن طبقه بالا) باخوشحالی رفتم پایین بهش گفتم فاطمه ترشحاتم صورتی شده😂😂
به خنده گرفته بودیم همه چیوباورنمیکردیم وقت زایمانمه گفت پاشم خونه تکونی کنم یهومیزایی کارای خونم میمونه😂
شب شوهرم اومدازچندشب قبل به بیچاره میگفتم باورکن امروزدبگه بچه به دنیامیاداونم میخندید.اونروزم گفتم دیگه واقعاامشبوزایمان میکنم ترشحاتم تبدیل شده به رنگ صورتی.اونم همش مسخره میکردمیگفت توهرروزمیگی امروزدیگه اخرین روزه😐
خلاصه شاموخوردیم من رفتم درازکشیدم ساعت دوازدونیم شب یهدردایی اومدسراغم یهومیگرفتو ول میکرد.به شوهرم گفتم هردوتورویابودیم ازخوشحالی یه حس عجیبی داشتم ازیه طرف دلم میخاست نی نیوببینم ازیه طرفم به شدت اززایمان میترسیدم😯
مونده بودیم اونوقت شب چطوربه مامانم زنگ بزنم بگم خلاصه زنگ زدیم خواب بودن بعدده بارزنگ زدن بالاخره گوشیوبرداشتن