2726

سلام.تندتندنوشتم اگه غلط املایی داشتم ببخشید.

۱.. رفته بودم توهفته ۳۹ ۵فروردین چهل هفته میشدم خسته شده بودم ازوضعم اصلادلم نمیخاست زایمانم بیوفته بعدعید.ازهفته ۳۸پیاده روی روشروع کرده بودم هرروز۳۰دقیقه اونم توخونه پیاده روی میکردم‌ وقتی که واردهفته ۳۹شدم دیگه ناامیدشده بودم باخودم میگفتم موندبرابعدعید.۲۷اسفندبودمن هی توخونه راه میرفتم که بلکه این نی نی یه تکونی به خودش بده بیادبیرون ازصبحش ترشحات زردرنگ ازم میومد تااینکه عصررنگ ترشحاتم یکم صورتی ترشد.ازخوشحالی روهوابودم یه حس عجیبی داشتم.(اینم بگم که منوجاریم که دخترخاله هم میشیم تویه ساختمون رندگی میکنیم اون طبقه پایین ومن طبقه بالا) باخوشحالی رفتم پایین بهش گفتم فاطمه ترشحاتم صورتی شده😂😂

به خنده گرفته بودیم همه چیوباورنمیکردیم وقت زایمانمه گفت پاشم خونه تکونی کنم یهومیزایی کارای خونم میمونه😂

شب شوهرم اومدازچندشب قبل به بیچاره میگفتم باورکن امروزدبگه بچه به دنیامیاداونم میخندید.اونروزم گفتم دیگه واقعاامشبوزایمان میکنم ترشحاتم تبدیل شده به رنگ صورتی.اونم همش مسخره میکردمیگفت توهرروزمیگی امروزدیگه اخرین روزه😐

خلاصه شاموخوردیم من رفتم درازکشیدم ساعت دوازدونیم شب یه‌دردایی اومدسراغم یهومیگرفتو ول میکرد.به شوهرم گفتم هردوتورویابودیم ازخوشحالی یه حس عجیبی داشتم ازیه طرف دلم میخاست نی نیوببینم ازیه طرفم به شدت اززایمان میترسیدم😯

مونده بودیم اونوقت شب چطوربه مامانم زنگ بزنم بگم خلاصه زنگ زدیم خواب بودن بعدده بارزنگ زدن بالاخره گوشیوبرداشتن


خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..

۲به مامانم گفتم مامان من دردام شروع شده ازاونجایی که هربارسردردای کاذب همشونوکشونده بودم بیمارستان خجالت میکشیدم که اگه اینبارم کاذب باشه ابروم میره.مامانم گفت مطمعنی مثل قبلیانیست گفتم نمیدونم😐

گفتم اماده شو شوهرم بیارتت اینجا.شوهرم رفت دنبال مامانم جاریموهم بیدارکردیم که بیادپیش من.

هردوخندمون گرفته بود.برتدرشوهرم به شوهرم زنگ زدکه ایناهرهردارن میخندن بابازایمان کجابود😒

خلاصه مامانم اومدنشستیم گهگاهی یکم دردمیومدومیرفت منم باخودم میگفتم حتماکاذبه وفعلامونده تازایمان براهمین به زورشبوتوخونه نگهشون داشتم که نریم بیمارستان.تاصبح خوابیدیم دردام نه بیشترسده بودنه کمتر.مامانم گفت دیگه بایدبریم بیمارستان خدایی نکرده اتفاقی میوفته اگه نریم.خلاصه رفتیم ازشانسم چون نزدیک عیدبوددکترم رفته بودمسافرت.یکی ازپرستارامعاینم کردخیلی مهربون بود اولین بارم بودمعاینه میشدم بهش گفتم تروخدااروم تر.اونم گفت باشه معاینه کردگفت کیستوترکوندم😐

گفت سریع برین یه بیمارستان دبگه اینجادکترنیست😣

نشسیم توماشین رفتیم حدودیک ساعتی راه بود.اونموقع من توماشیم تونی نی سایت به بچه هامیگفتم دعام کنین 😂

رسیدیم بیمارستان ساعت حدودهشونیم بود هنوزدکترنیومده بودبالاخره اومدرفتم داخل معاینم کردخیلی دردداشت گفت تااب کیسه ابتونبینم بستریت نمیکنم😤باید راه بری ابت بیادببینم😩خلاصه کلی راه رفتم ولی دریغ ازیه کوچولواب😢 رفتم دستشویی بعد یکم اب به نوارم زدم که مثلابگم اب کیسه هست درتین حین دردامم زیادشده بودواین دکترم میگفت اول بایدابتوببینم😣

رفتم گفتم بیااینم اب که دیدم وای ازم خون اومده خلاصه بعدکلی معطل شدن ومعاینه ساعت یک ظهربستریم کردن

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..

۳...یه لباس بلندصورتی بهم دادن گفتن اینوبپوش.لباسه کهنه بودوپایین تنش پاره تعجب کرده بودم که چراشلوارندادن بهم😆یواشکی رفتم ازتوکمدشلواربردارم دیدم کهنن بی خیال شدم باکلی گریه ازمامانم خداحافظی کردم بسته زلیمانوبرداشتم رفتم درازکشیدم.هنوزداشتم اشک میریختم که یکی ازپرستارااومدگفت میخام معاینت کنم.ازمعاینه نفرت داشتم خیلی دردم میومدله جای اینکه خودموشل بگیرم هودموسفت میکردم که نتونه دستشوببره داخل😐

حاظربودم کلی دردبکشم ولی معاینه نشم.

چهارنفربودیم تواتاق ومن وسط بودم یکی درداش شدیدشده بودفقط جیق میزد باخودم میگفتم من اصلاصدانمیکنم موقع دردکشیدن ایناچراخجالت نمیکشن صداشونوبردن بالا😑

خلاصه اسمش یادم رفت یه امپول به واکسن زدن تادردامون شروع بشه من تختم وسط بودبابغل دستیم باهم اومده بودبم نواتاق دردودردامون برابربود.اون نگران این بودکه من سرومم ابش تندتندمیره ولی مال تون کم.وفک میکرداینجوری اون دیرترزایمان میکنه😃

هرکدوممون یه پرستارداشتیم به خدا پرستارای اون سه تامهربون بودولی مال من خیلی بداخلاق بود.اولین بارکه اون اومدمعاینم کنه گفتم تروخدامواظب باش من میترسم.که دادکشیدسرم😢.اروم گریه میکردم باخودم همش میگفتم خوش به حال اوناکه همچین پرستاری نصیبشون شده

بعدمعاینه گفت توهنوزکیسه ابتم پاره نشده😐😭

خیلی ناراحت بودم بغل دستیم کیسش پاره شده بوداومده بودولی من نه😢کمی بعداومدکیثموپاره کنه گفتم اروم میترسم یهوعصبانی شد.بااونی که کیثه ابوپاره میکنن اونوشکوند سیم سرومم هم بادستاش کشیدگفت بمون خودت زایمان کن ورفت😢کارم همش گریه بود بعدچندساعت اومدکیسه روترکوندیهویه اب چسبناک زیادازم خارج شد.دردام زیادشده بود

شب شددو نفرمونده بودیم که بقل دستیمومعاینه کردن گفتن بچه داره به دنیامیادوبردنش اتاق زایمان.باخودم میگفتم خوش به حالش راحت شد.تنهامن مونده بودم همه زایمان کرده بودن.دردام غیرقابل تحمل شده بودبه پرستارم گفتم ازبسته زایمانم چندتاخرمابده بخورم(ازصبح هیچی نخورده بودم) باعصبانیت گفت مریض نیستی که خودت بردار😢به زوربرداشتم چندتاخوردم.پرستاره هم اونورنشسته بودداشت توتلفن باشوهرش دعوامیکرد.منم دعامیکردم دعوانکنن باشوهرش حالش خوب باشه تابامن خوشرفتاری کنه اخه واقعاخیلی بداخلاق بود

درهمین حال منم باشوهرم تلفنی حرف میزدیم هردوگریه میکردیم بهم دلگرمی میداد.بامامانمم صحبت کردم بیچاره صداش گرفته بودشوهرم میگفت همش گریه میکنه برات

ماردشوهرم هم بود هرسه بیرون بیمارستان نشسته بودن.خلاصه بعدقطع کردن پرستاره گفت کم حرف بزن باتلفن به جااینکارا بروحموم اب به کمرت بزن. ابنم بگم که هرنیم ساعت معاینم میکردن.باخودم گفتم خوب من ازکجامیدونستم😩

به زوزپاشدم رفتم به کمرم اب زدم وقتی اب بهم میخوزدخیلی حس خوبی داشتم کلی ازدردام کم میکردیه ساعت توحموم بودم که پرستاره اومفت بسه دیگه بیابیرون.اومدم بیرون گفت راه برو.ولی ازدرداصلانمیتونستم راه برم فقط زیراب میتونستم درداموتحمل کنم.بازشوهرم زنگ زدحرفیدیم گفت هی زنگ میزدم چرابرنمیداشتی گفتم حموم بودم گریه میکردم بهش میگفتم تروخدابیامنوازدست اینانجات بده بیابگوعملم کنن .خلاصه به زورازدردداشتم باهاش حرف میزدم که دادپرستارهمه جاروبرداشت که بسه دیگه چقداینازنگ میزنن خستمون کردن دیگه.اخه وقتی توهموم بودم شوهرم زنگ میزدبه اتاق پرستاراازشون حالمومیپرسیدکه پرستاراهم دادشون درومده بوددیگه تلفون دوباره زنگ زدشوهرم میخاست بگه ببریدش عمل که پرستاره برداشت به شوهرم گفت مگه چیکارمیخادبکنه که اینقدزنگ میزنین بهش شماتاحالانزاشتین بازنگاتون این زایمان که اینهمه ادم اینجازایمان کردن تاحالاهیشکی مثل شماهانگران نبوده دیگه نخاستم بقیه حرفاشونوبشنوم دوباره رفتم حموم.

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۴..خلاصه ساعت چهارشب شده بودومن ازدردبه خدامیگفتم دیگه بچه روهم نمیخام فقط برم خونمون .اصلاامیدی نداشتم که بتونم بچه روبه دنیابیارم همش میگفتم من میمیرم و توحموم به کمرم اب میزدم.که دیدم بهم زورمیاد.رفتم دستشویی کنم گفتم موقع زایمان پی پی میادبدمیشه هرچی زورزدم پی پی نیومد.رفتم به پرستاره گفتم من بهم زورمیادولی نمیتونم دست شویی کنم.گفت اون سربچست نه پی پی.نبایداصلازوربزنی.خیلی خیلی سخت بودزوربیادولی ادم زورنزنه خیلی خاستم زورنزنم وخودمونگه دارم ولی دیدم نمیشه یه دل سیرزورزدم توحموم

ولی بازپی پی نیومد.دیگه ساعت هفت صبح بودرفتم به پرستاره گفتم بیامعاینم کن من نمیتونم زوروتحمل کنم دیگه.معاینه کردگفت سربچه داره دیده میشه که😐

گفت بلندشوبریم اتاق زایمان به سختی تونستم برم.درهمین هین شوهرم زنگ زدکه چه خبر وپرستاربهش گفت ازوقتی زنگ نزدین مهسا دخترخوبی شده والان داره میره اتاق زایمان.همون درداومونموبریده بود.گفت بشین روتخت زایمان

منم بلدنبودم بشینم پاهاموبلدنبودم درست کنم محکم با بازوش زدازرانم که پاتواینجوربزار😢خیلی دلم ازش شکسته بودباخودم میگفتم حلالت نمیکنم.همش سرم دادمیکشید میگفت مگه چیکارمیخای بکنی که یه زایمانه دیگه😐

اسپری بی حسیوزد بالافاصله باقیچی چندبارخاست ببره قیچی نبریدکندبود.خلاصه دنبال یه قیچی دیگه گشتن بعدچنددقیقه پیداکردن پرستاره دوباره قیچیوزدپرینه روبرید دردزیادی داشتم همش مامانموصدامیکردمواهوناله میکردم گفت وقتی زوراومدزوربزن منم که همش زوربهم میومدومنتظرلهحظه زورزدن بودم😂محکم زورزدم بعدچند تا زورسربچه اومدبیرون وخودش هم سرخوردپایین رنگش خیلی سیاه بودگزاشتن روشکمم که من بهت زده نگاش میکردم دیدم زشته گفتم همه زحمتام به بادرفت اینکه شبیه من نیست😂.به پرستارگفتم بزارینش کناراینو😯گفتن چراگفتم ازش میترسم سیاهه زشته😆😆

بچه روبرداشتن پرستارهی به شکمم فشارمیاوردتاجفت بیادبیرون من تااونموقع نمیدونستم چرافشارمیده وخیلی وقتی فشارمیداددردم میگرفت منم خودموسفت کرده بودم که از فشاردردم نگیره😆

یهوسرم دادکشیدکه خدموشل کردم وفشاردادبه شکمم وجفت اومدبیرون وقتی جفتودیدم ترسیدم فک کردم کلیه هام اومده بیرون😂😂😂گفتم وای این چیه که پرستارگفت مگه نمیبینی جفته دیگه😬

بعدجفت سروع کردبه بخیه زدن.همش بایه سیم کلفت بخیه میزدخیلی دردم میومد زدن بخیه هاروحس میکردم.کلی بخیه بهم زد.همش میپرسیدم تموم نشدپس؟😁که اونم گهگاهی اینجوری😠نگام میکردوکارشومیکرد

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..
2728

۵...بخیه هاتموم شدپرستارگفت خونریزیت خیلی زیاده.(ساعت هفت رفتم اتاق زایمان هفت وده دقیقه بچه به دنیااومد ویه ربع مونده به هشت ازاتاق زایمان بیرون اومدم ۲۹اسفندبود)همون موقع بابام به مامانم زنگ زده بوزکه ازمهساچه خبرتوخواب دیدم یه بچه اهوگرفتم موقع به دنیا اومدن😐😂😍😍

منونشوندن روویلچربچه روهم گذاشتن بغلم وبردنم تویه اتاق دیگه.بعدمامانم اومدپیشم که انگاردنیاروبهم دادن خیلی خوشحال شدم بغلش کردموهردوگریه کردیم.بعدلباسای بچه روخواست مامانم بپوشونه که دیدیم بچه انگشتاشوبرده دهنش وباصدای بلندداره میمکه😍

مامانم لباساشوپوشوند.یه پرستاراومدبچه رو وزن کنه وواکین بهش بزنه وهمینطورمنومعاینه کنه😢

حرف معاینه که میشدبدنم میلرزید.بچه بالباساش ۳کیلوبود خیلی ریزبود.بعدزدن واکسن که طفلی حتی گریه هم نکرد.حتی موقع دنیااومدنم گریه نکرد(خیلی بچه ارومیه)نوبت من شد که بازمعاینم کنه که نزاشتم گفت اگه لخته خونی مونده باشه بعدمقصرخودتیا.ناچارن بازمعاینم کردمنم دردم اومدجیغ کشیدم.مامانم نتونست تحمل کنه دیدن دردامو رفت بیرون قربونش برم.بعدشوهرم اومدمنودیدهموبغل کردیموبازگریه.بیچاره اونقدبه فکرمن بودکه یادش رفته بودبچه هم اینجاست که گفتم نمیخای بچه روببینی گفت میگه اینجاست؟😂 بعدمادرشوهرم هم اومددیدم ورفتیم بخش.خیلی خونریزی داشتم.ولی خیلی هم خوشحال بودم که راحت شدم وتونستم به دنیاش بیارم.موقع دردکشیدن اصلاامیدنداشتم که بتونم به دنیاش بیارم.دردواذیت کردن بخیه هاتاپانوزده روزامونموبرید.به مامانم میگفتم این چرااینقدزشته😂من کجاواین کجا😂.ظهر خالمیناومادربزرگموپدرموپدرشوهرموجاری وبرادرشوهرم هم اومدن عیادتم.شبوتوبخش موندیم وفردابعدازظهرکه عیدبود مرخص شدیم.اینم بگم که من توزایمانم اصلادکتربالاسرم نیومد😕


خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..

۶...رفتیم خونمون همش فکرم به سختی زایمانم بودکه ازش خلاص شدم مثل یه کابوس بودبرام.اینم بگم رفته رفته دخترم خوشگل شد.الان مثل یه ماهه

الان حدود دوماهونیمه که زایمان کردم.اگه خاستین عکس دخترموهم میزارم😀 مرسی ازاینکه خوندین

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..
عکس  دخترت😍

همه روبخون بعد😐

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..
خوندم عزیزم

وا چه زود😕

حالابزارهمه بخونن چشم میزارم😊

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..
وا چه زود😕 حالابزارهمه بخونن چشم میزارم😊

همون اول ک‌گذاشتی‌شروع کردم‌خوندن

نیلوفر و باران در تو بود خنجر و فریادی در من،فواره و رؤیا در تو بود تالاب و سیاهی در من، در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز كردم...
عزیزم کاش بیمارستان خصوصی می‌رفتی چقدر وحشتناک بود

اره خیلی پشیمون بودم که نرفتم خصوصی

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد  وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز