2737
2734
عنوان

خاطره زایمان من و آقا طاها😊

1980 بازدید | 128 پست

سلام  براتون خاطره زایمان آوردم 😍

اول اینکه همشو تایپ کردم کپی‌میکنم عجله نکنین 

دوم اینکه‌من تو تبریز زایمان کردم سوالی داشتین بپرسین

سوم اینکه من فرق زایمان خوبو بدو نمیدونم چون دفه اول بود زایمان میکردمو خب درهرصورت چون تجربه ای نداشتم برام سخت بود ولی الان که فک میکنم میبینم اصلا ازون دردا چیزی یادم‌نمیاد نمیدونم زایمان سخت یا اسون چجوریه فقط میدونم خب دردش زیاد بود 😊

خب بریم سراغ خاطره ...

خب بعد چن روز بالاخره وقت شد منم خاطره زایمانمو بنویسم و قاطی مامانایی شم که با نوشتن خاطراتشون اشک تو چشای بقیه جمع میکردن...!!

همیشه دلم میخواس یه روز منم بیام خاطرمو بنویسم و بگم منم تونستم و بالاخره شد...

خب از هفته ۳۸ شروع میکنم که دکتر گف برم برای معاینه رفتم دکتر معاینه کرد گف دهانت بستس و پیاده روی زیاد بکن و ورزشای زایمانو هفته بعدم بیا گفتم باشه و اومدم خونه راستیتش اصلا دلم نمیخواس پیاده روی کنم حسش نبود😁با خودم میگفتم باز میشه بابا و زهی خیال باطل..!!

شد هفته ۳۹ و من باز رفتم معاینه لگنی و همچنان دهانه بسته و من دیگه واقعا به فکر افتادم تازه تو هفته ۳۹😂همیشه تصوراتم این بود برم معاینه بگن ۴ سانت بازی برو بستری شو ولی خب تصوراتم خیلی برعکس تر ازون چیزی بود که درومد!!

اومدم خونه و از همون روز پیاده رویامو شروع کردم هروز ورزش و پیاده روی و قر دادن چون فقط همینا مجاز بود برام و دکتر حتی اجازه مصرف شیاف و گل گاو زبانو کرچکو نزدیکیم نمیداد...من هروز بیشتر از دیروز خسته تر و کلافه تر که چرا حتی یه درد کوچولوام ندارم شد هفته ۴۰ و من رفتم برای معاینه و آخر و باااااز بسته!!خیلی ترسیدم گفتم دیگه با اینهمه پیاده روی که پاهامم تاول زده هیچی به هیچی پس یه زایمان خیلی سخت در انتظارمه دکترم گف شنبه ۱۸ خرداد ختم بارداریه و باید بیای امپول فشار...!

شنبه صب ۶ بیدار سدم برای ارامش نینی کوچولوم که فک کنم استرس داش که تکوناش خیلی کمتر شده بود خوندم و صبحونرو حاضر کردم خوردیمو با شوهری راهی بیمارستان شدیم جالب بود اصلا استرس نداشتم یا حتی ترس باز همچنان فک میکردم زایمان طبیعی خیلی راحته و من میتونم و هزارتا امید دیگه! رسیدیم بیمارستان کارای پذیرشو کردیم رفتیم برای فشار و نوار قلب گرفتنو و بازززز معاینه و طبق همیشه دهانه بسته و حرف مامای بیمارستان که خیلی کار داری هنوز و شروع شدن ترس تو وجودم‌...!گفتم امپول نمیزنین گف نه قرص میزارم تو رحمت قرص گذاشتو رف ساعت ۱۱ بود و من همچنان منتظر درد شیفت ماماها عوض شده بود و یه مامای جدید اومد و یه معاینه جدید..معاینه ها وااااقعا برام طاقت فرسا بود چون دهانه رحمم به گفته اونا کج بود و باید میگشتن تا دهانشو اندازه بگیرن و این خیلی درد داش جوری که سر هرسری معاینه من صدام کل بیمارستانو میلرزوند...!!!معاینه کرد گف هیچی 😥ساعت ۱ بود و یه قرص جدید گذاشتو رف یهو دیدم یه دردی اومد سراغم ولی خب خیلی قابل تحمل بودو خفیف اصلا درد زایمان محسوب نمیشد و قطع شد گفتم شانس ندارم اینم قطع شد‌ ولی بعد یه ساعت باز گرفتو من خوشحال ازینکه درد زایمانه پاشدم راه رفتم هم اتاقی منم یه خانم بود که اونم طبیعی بودو تو یه ساعت بستری شده بودیم باهم راه میرفتیمو حرف میزدیم میگف یه سانت بازم از دیروز بهش امید دادم که خوشبحالت زودتر از من زایمان میکنی چون کلا دهانه رحم من بستس یکم که حرف زدیم دیدم فاصله دردای من دیگه داره کمتر میشه😓

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

فاصلشون رفته رفته شد نیم ساعت یه ربع و پنج دیقه...!!!ساعت ۴ بعد از ظهر بود و فاصله دردای من رسیده بود به یه دیقه و پیشرفت دردا خیلی سریع بود گفتم یه دیقه ینی خب دیگه اخراشه و خوشحال بودم که چقد راحته چون دردا خب درسته سخت بود ولی نه درحدی که جیغ و داد کرد فقط نفس‌ میکشیدمو البته دسته شوهریو که‌پیشم بودو کبود کرده بودم😂

نوبت معاینه رسید و جیغ و داد من و حرفی که‌مثل پتک خورد تو سرم که تازه ۳ سانتی😥گفتم یا خدا ینی اینهمه دردو فقط ۳ سانت؟؟؟واقعا دیگه داشتم کم‌میاوردم نه اون لحظه!! برای لحظه های بعد برای دردا و باز شدنای بعد..!!!یقین‌پیدا کردم‌که من‌نمیتونم چون دیگه تحملم تموم شده بود بخاطر معاینه های پشت سر هم فاصله دردا رسید به ۳۰ ثانیه یه بار و شد ساعت ۶ اومدن‌ معاینه‌گفتن ۴ سانت شدی و‌من ازین حرف خیلی خوشحال شدم چون‌من درخواست بی حسی کرده بودمو گفته بودن باید ۴ سانت باشی بعد...!!

بعدش مامای همراه یه میله پلاستیکی دراز آورد و کیسه آبمو زد...!!

خلاصه بعد زدن کیسه آب گفتم بی حسی بزنین گفتن دکتر تو اتاق عمله تموم شه میاد و من داشتم سر مامای شیفتم داد میزدم که پس داری دروغ میگی من ۴ سانت نیستم من حتما آخرامه و تو نمیخوای از بی حسی استفاده کنی و بیچاره هی میگف نه بخدا زنگ‌زدم و من بیحال تر از قبل میگفتم نه دروغ‌میگی‌من دارم فول میشم ۴ سانت نیستم چون بعد زدن کیسه تب فهمیدم درد چی بودو و دردای قبلی فقط دس گرمی بود...!!!

یهو دیدم یه دکتر اومد گف دختر چخبرته اومدم وسط عمل بی حسیه تورو بزنم برم 😁

بی حسی یه دستگا بود که یه دکمه داش گف هرموقع حس کردی دردت میاد دکمرو بزن و رفت من موندم و دستگاهی‌که نجات داد‌منو از همه دردا...!!!وقتی حس میکردم وقت انقباضمه دکمرو میزدمو بدون اینکه دردو بفهمم بی حس میشدمو هیچی‌نمیفهمیدم 😻 دراز کشیده بودمو دکمه دستم و میگفتم اگه زایمان همینه‌من ۱۰ تا بچه میارم و ازین حرفا و خیلی حالم خوب بود یه لحظه فک کردم ازم یه چیزی رف پاشدم دیدم بله لخته خون بود و این ینی من فول شدم بدون هیچ دردی ینی از ۴ سانت تا لحظه فول شدن اصلا هیچی نفهمیدم و در واقع خواب بودم

بعد دیدن لخته حس کردم با تبر دارن کمرو از وسط نصف میکنن هرچقد دکمرو میزدم اصلا دردش قطع نمیشد پرستارا اومدن معاینه کردن برای بار اخر و من از شدت درد به پرستار همراه یه لگد زدم اونم کم نیاوردو یکی زد به پامو‌گف میخوای بچت خفه شه اینجوری کن بعد پاشد رفتو من موندمو یه دردی که تا حالا تجربه نکرده بودم

دردم که قطع شد برای چن ثانیه زود ویلچر اوردن و رفتیم اتاق زایمان و من با عجله ازینکه الان دردم شروع‌میشه زودی رفتم رو تخت زایمان و اون‌مامایی که زده بودمش با یه اخم غلیظ  داش منو نگا‌میکرد یهو دیدم دکتر بیهوشی داره میاد و میخواد بی حسیو قطع‌کنه گریه‌کردم گفتم توروخدا قطعش نکنین ولی گف نمیشه و باید قطع کنیم تا زور بزنی!!!

قطع‌کردن بی حسی همانا و فهمیدن درد زایمان همانا...درد بودو درد فقط داشتم به خودم‌میپیچیدم و داد پرستارا و مامای همراهارو میشنیدم‌که‌میگفتن خودتو کج‌نکن سر‌بچه داره دیده میشه‌و تو خودتو‌ پیچ‌ میدی اون تو خفه میشه ولی شدت دردا انقد زیاد بود‌ که اصلا حرکتام دسته خودم‌نبود همش رو تخت زایمان اینور اونور میشدم‌پاهامو جمع میکردم  و پهلو به پهلو میشدم دردم که قطع شد یهو صدای داد اون خانمرو شنیدم که یه سانت باز بود گفتم چرا داد میزنه گفتن از ۴ سانت به بعد هیچ پیشرفتی نداره و دهانش باز نمیشه و کلی درد کشیده و دارن میبرنش سزارین کلی براش ناراحت شدم و براش دعا کردم که حداقل سزارینش راحت باشه  بعد دکترم اومد و دعوام‌کرد‌ که جیغ نکش نفس بگیر و زور بده انگار داری مدفوع میکنی وگرنه‌بچت خفه میشه چون سرش داره دیده میشه و من ترسیدم ساعت یه ربع به ۹ بود گف اگه‌حرفمو‌گوش بدی ۹ زاییدی و من به‌دکتر گفتم وااااای تا ۹ خیلی مونده‌که یهو دردم شروع شد و نفسم رف...!!!

ولی چشامو بستم و زور زدم‌بخاطر بچم بخاطر زندگیش که الان دسته منه!!!سه بار زور زدم‌که درد قطع شدو دکتر‌گف زور نزن دوباره درد اومد و من چشامو بستم تو دلم گفتم یا خدا یه زور محکم زدم همراه با یه جیغ خیلی بلند یهو دیدم یه چیزی ازم لیز خورد اومد بیرون و با زور بعدی بدنش اومد بیرون و دردای من همش تموم شد دکتر‌گرف بالا و تکونش داد وگریه های این وروجک شروع شد و لبخند از ته دلی که زدمو خدارو شکر کردم بچم داش گریه میکردو دلم داش ریش ریش میشد داشتن تمیزش میکردن بزارن رو سینم...!!!تموم که شد گذاشتنو و گریه هاش قطع شدو یه حس خاصی تمام وجودمو فرا گرف یه حس ارامش خوشحالی گریه همه چی قاطی هم شده بود سرمو برگردوندم شوهرمو که دم در وایساده بودو شاهد همه دردا و بی طاقتیام بود نگا کردم و دیدم داره گریه میکنه و وقتی دید دارم نگاش میکنم گف دوست دارم و من چشامو بستم ازینهمه حس خوشبختی یهو دیدم دکتر رفتو من فهمیدم وقتی حواسم نبوده داشته بخیه میزده و کارش تموم شده جالب اینجا بود من حتی برش رو هم نفهمیده بودم کی زدن چه برسه بخیه هارو...!!!

بعدش بچه رو ازم گرفتنو گذاشتن تو دسگاه تا گرم بمونه و منم باید ۲ ساعت دراز میکشیدم تا خونریزیم تموم شه اومدن شکممو فشار دادن تا همه چی تخلیه شه و بعدش رفتن منم کلی خرما و چای اینا خوردم وه بدنم گرم شه!!!

بساعتو نگا کردم دیدم وقت اذانه و طاهای کوچولوی من دم اذان به دنیا اومده ساعت ۲۰:۵۵ شنبه ۱۸ خرداد ...!!!

2738
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز