دلم خیلی پره....
فقط 17سالمه...
پارسال عروسی کردم...
فقط واسه راحت شدن از دست فوش کتک خانوادم...
حالا افتادم زیر دست چنتا از خدا بیخبر...
مادرشوهرم همون هفته اول عروسی بهم میگفت فکر نکنی پسرم تورو دوست داره هااا اون منو دوست داره...نه تورو..
مادرشوهرم تنها زندگی میکنه...
ماهم نزدیکشیم
شوهرم میگ هرشب باید براش غذا ببریم که مبدا خانم بی افته زحمت..بلند شه غذا درست کنه.ماهم قابلمه بدست.. میریم غذا ببریم
براش
تازه عروسی کرده بودم اصلا خونه خودم نبودم توی پذیرایی مادرشوهرم میخابیدیم حتی نمیزاشت توی اتاق بخابم
شوهرمم بچه ننه.. گوش بحرف مادرش..
منم خانوادم گوشمو پیچونده بودن که اره هرچی گفتن میگی چشم