ما دور از خانواده هامون زندگی میکنیم تو این تعطیلاتی ک گذشت رفتیم شهرمون عموی جوون من چند ماهی هست که فوت کرده بهمین خاطر تو مناسبتا مثل نوروز و عید فطر و...تو خونشون جمع میشیم واس اینکه یادشو زنده کنیم ...مااوتروز ناهار و شام اونجا دعوت بودیم من به همسرم گفتم پدر مادرت گناه دارن بزار ناهارو بریم خونه ی مامانت فقط شام بریم خونه عمو فقط یکم زودتر بریم چون همه جمعن و دختر کوچولوی منو خیلی دوس دارن و وقتی بهشون گفتم ناهار نیستیم کلی گفتن پس عصر زوتر بیا ک نی نی رو ببینیم همسرمم خوشحال شد و قبول کرد ...ما ناهار رفتیم و ساعت شش و نیم قرار حاضر شدیم ک بریم خواهر شوهر بزرگم گف برا دخترم تولد گرفتم شمام باشین حتما ....گفتم کاشکی زودتر میگفتین ...
حالا هی ازونور زنگ میزنن چرا نمیاین از اینورم اینا انگار ن انگار
ساعت هفت و نیم بود دیدم همه حاضرن کیکم رسیده به خواهر شوهر بزرگم گفتم میشه تولدو شروع کنیم ک ماهم دیرمون نشه...