من رابطه خوبی با پدرم دارم اونم منو خیلی دوست داره مشکلم از جایی شروع شد که ۱۹ ساله شدم و خواستگار واسم اومد دوتاش پسر عمه هام بودن که من هیچ علاقه ایی نداشتم بقیه هم داغون بودن پدرم خیلی دوست داشت ازدواج کنم به طود ویژه دوست داشت با یکی از پسر عمه هام ازدواج کنم من نمیدونم مگه اون میخواد با یه ادم بره یه عمر زندگی کنه که اون باید بپسنده تا الان که ۲۵ سالمه تا جایی که یادمه اسم خواستگار که میاد تو خونه ی ما دعوا میشه مادرم خیلی منطقیه و اعتقاد داره من باید با کسی ازدواج کنم که میخوام ولی پدرم سر این موضوع با مادرمم دعوا میکنه که تو به فکر اینده ی بچه ات نیستی و بیخیالی .الان دوباره یه خواستگار اومده من نمیدونم مگه هنوز کسایی هستن که کسیو ندیدن بخوان برن خواستگاری؟ این اقا منو ندیده منم ندیدم فقط پدرش مارو میشناسه من گفتم نه چجور کسی که منو ندیده اینقدر بچه ننه اس دنبال مامام باباش را میوفته میاد خواستگاری اونم تو این دوره زمونه؟ باز بابام داره شروع میکنه دعوا و میگه نمیذارم اینم رد کنی بخدا پسر کار نداره الکی بابام میگه خرید فروش ماشین میکنه میخواد فقط اسم شوهر بالاسرم باشه ...خدایا من چه گناهی کردم منم مثل اینهمه دختر که با عشق ازدواج میکنن میخوام با کسی که دوست دارم ازدواج کنم بخدا من از اسم خواستگار تن و بدنم میلرزه متنفرم چون همیشه دعواس بعدش همیشه ...میخوام خودمو بکشم بابام از دستم راحتشه احسای میکنم من باعث عذابشم میخواد مثل یه دختر توسری خور شوهر کنم و راضی باشم به اینکه یه اقا بالاسر دارم بخدا من ارشد خوندم معلم زبانم نمیدونم چرا پدرم اینارو نمیبینه خوشبختیه منو فقط تک شوهر کردن میدونه افسوس که ذهنای پوسیده عوض نمیشن خیلی دوسش دارم ولی نمیبخشمش واسه تموم این استرسایی که سر شوهر کردن بهم وارد کرد