وقتِ رفتنمان رسیده،
تو کفشهایمان را جُفت کردهای و آذوقهی راهِ یازده ماههمان را دادهای دستمان.
میهمانیات حرف نداشت،
تمام و کمال،
لحظهلحظهاش برکت بود و رحمت.
ما ولی تازه داشتیم با تو آشنا میشدیم،
تازه داشتیم یاد میگرفتیم که بهترین زمانِ بودن با تو «سَحَر» است.
تازه داشتیم میفهمیدیم که بهترین حالِ بودن با تو، حالِ «نبودنِ با هر چیزِ دیگری» حتی با آب و غذاست.
ما تازه داشتیم با واژهواژه حرفهای کتابات مأنوس میشدیم و میفهمیدیم هیچ ذکر و هیچ مشغلهای «بالاتر از ذکر تو نیست».
ما مجبور به رفتنایم،
و تو نشانیات را دادهای دستمان تا هر لحظه که خواستیم برگردیم، و پیدایات کنیم در سَحَرها، در روزهها، در واژههای کتاب.
به رحمت و برکتات،
اگر سالِ بعد نبودیم و دعوت نشدیم،
لحظههای آخر این میهمانی را بیشتر از قبل، از ما بپذیر.
اگر میهمانِ خوبی نبودیم، ما را به لطف و عظمتات ببخش و نشانیات را از ما نگیر.
خداحافظ ماهِ خوبِ خدا.