من تک فرزندم و ازدواج کردم
من برای ازدواجم جوری انتخاب کردم که نزدیک پدر مادرم بتونم بمونم و شوهرم با ما باشه
قید تک پسر بودن و پولدار بودن زدم چون پسرایی که پولدار بودن از خونوادشون بود و اونا باید ساپرت میکردند یجورایی پسر استقلالش از دست میداد و هی باید هواسم به خونواده شوهر میشد میرفتم میومدم.
اینارو گفتم یه شناختی از طرز فکرم داشته باشید.
من چند ماه قبل چشمام لیزیک کردم دیروز عینک دودیم افتاد شکست من شهرستانم و حالا حالا نمیتونم برم تهران بخرم بماند که پولشم دو تومنی
بود
دیروز من نشسته بودم مامانم به بابام گفت تو که قراره بری تهران برو عینک بهارم بگیر
اونوقت بابام گفت بزار بدون عینک بمووونه تا قدر پولش وسیلش بدونه...
اینقدر ناراحت شدم که حد نداشت...
امکان نداشت ناراحت بشم در صورتی که اگه تا الان من و تو رفاه کامل گذاشته باشه بابام
وقتی مقایسه میکنم با بقیه پدرا دور برم میبینم اونا دل بچشون چه کاراایی کردن از بچگیشون تا الان
مثلا یکی از دوستام با یه پسر اس و پاس ازدواج کرد و پدر دختره برای دخترش عروسی انچنانی گرفت و حتی پسر هم اورد پیش خودش برای دخترش ماشین 300 میلیونی خرید و ....
یا دوره من اکثر دوستام رفتن خارج برای پزشکی بعضی هاشون پدر مادرشون خونشون فروختن تا خرج اینارو یدن اونوصت بابای من حتی با مطرح کردتشم قیامت انداخت با اینکه پولش داشت میگفت بچه بخواد بخونه همین جا میخونه....
اما وقتی نوبت دختر عموم رسید براش تحقیق میکرد کدوم کشور بفرستن کدوم دانشگاه بهتره و ....
وقتی میبینم نه قبل ازدواجم نه بعد ازدواجم به اینده من اهمیت نمیده قلبم واقعا میکشنه
دیگه نمیتونم خودم کنترل کنم و دو روزه چشام هی پر اشک میشه....