2733
2734


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

اگه قطره چكوني نميگي منم لايك كن گمت نكنم🚶

.   ضربان قلبم دخترم ماهورا😍💋🤱                                          من دختر بدی بوده ام ! برای انکه پسری دوستم رادر ماشین ببوسد تمام خیابان را کشیک داده ام ! من به موتور سیکلت هایی که باسرعت از کنارم ردشده اند بلند گفته ام (سگ پدر..) من اینجور مواقع سرم رانینداخته ام پایین؛ مودب نبوده ام و شورش رادرآوردم ام !  زبانم دراز بوده ! من رژ لب هایم را بالای لبم زده ام ! من دختر قرتی فامیل بوده ام ! من دختر بدی بوده ام که روی ابرو ها و موهایش رنگ گذاشته !! دخترِ بدِ کمر باریک ..دختر بدِ زبان دراز ..دختربدی که وسط کتابهایش خوابش میگیرد ..انگشت تفی اش را به صفه میزند دختر بدی که هیچوقت آدم  نمیشود😍
2738

بعد از تموم شدن دانشگاهم به این درو اون در میزدم برم سرکار تا بالاخره یجا استخدام شدم البته قراردادی تنها بودم تو همکارام و از همه کم سنوسالتر بخش ما وابسته به یه اداره ای بود که یکی از کارمنداش رئیس ما بود اکثر مواقع میومد بازدید

که وای مثل زمان قدیم بود بازرس میومد مدرسه، ما از ترسی که معلما به جونمون مینداختن تا چند شب کابوس میدیدیم😁😁😁😁😁

خلاصه منم تازه کار ده بار سکته میکردم تا رئیس میومد و کارامونو تائید میکرد

یه رئیس خشکو خوشگل که جالب بود سنش پایین بود اما کت و شلوار گشاد میپوشید ریش میذاشت که سنش بالانشون بده

قشنگ معلوم بود با پارتی شده رئیس😁

خلاصه همه پشت سرش حرف میزدن

دو ماهی از شروع کار من گذشته بود و من حسابی به کارم وارد شده بودم

واسه جلسه میرفتم اداره برای توضیح بخشنامه ها و... مجبور میشدم برم پیش رئیس جان

رئیس عبوس😁

داداشمم اونجا کار میکرد و من میرفتم اتاق داداشم و کلی باهاش درد ودل میکردم که کارم سخته دوس دارم ولش کنم حقوقش پایینه و این حرفا اما بیشتر بخاطر رئیس جان بود خیلی استرس انداخته بود به جونم 

یروز رئیس با یه مرد دیگه که همکارش بود اومده بودن محل کار ما جلسه منم تو جلسه بودم 

آخر جلسه بود که همکارا رفتن و من موندم  با مدیر و البته آقایون 

 مدیر به من گفت برو فرم هارو بیار  داشتم میرفتم یه لحظه جلوی میزم از تو آئینه دیوار دیدم رئیس جان نگام میکنه

دست پاچه شدم تو دلم گفتم عمراااا من اگه بمیرمم زن این نمیشم😁😁😁😁😁

خلاصه حدودا دوهفته بعدش بود داداشم یشب اومد خونمون با من حرف زد گفت فلانی ازت خواستگاری کرده

الان یه مدتیه به من میگن و من یادم میره بهت بگم(داداش مارو تروخدا)😁😁

داشتم شاخ درمیاوردم آخه اون رئیس عبوس با من شوخ و شیطون یعنی چه ترکیب مسخره ای میشدیم 12 سال اختلاف سنی وای اصلا نمیشه جواب همکارارو چی بدم آخه باهمدیگه سر رئیس صفحه میداشتیم،اگه میگفتم خواستگارمه خیلی ضایع بود

خلاصه گفتم نه اختلافمون زیاده داداشمم گفت باشه من بهشون میگم

من فکر کردم قضیه تموم شده اما دوباره پیغام داد 

با خودم گفتم بذار برم باهاش حرف بزنم عاشق خودم بکنمش و بعدش بگم نه به پاس تمام اذیت هایی که به سرمون آورد😁😁😁😁😁

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز