یه روز که توپارک سرگردان میچرخیدم با دخترم یه زنه نشسته بود وداشت با بچش بازی میکردم وقتی شرو به صحبت شد از بیماریش گفت و دقیقا حال منو داشت اون خداروشکر خوب شده بود وگفت اگه بتونی رو فکرت تمرکز کنی خوب میشی
وقتی فهمیدم من تنها نیستم خیالم یکم راحت شد ووقتی نوبت دکترم رسید بهش گفتم دوباره دوز داروها رو کم کن
وقتی دکتر حالمو میپرسید الکی میگفتم خوبم
شرو به گوش دادن وخوندن مطالب مثبت شدم دور هرچی اخبار بد فیلمهای ترسناک کانالهای اضطراب اور خط کشیدم وقتی حرف میزدم همش مثبت
اطرافیانم تعجب میکردن اینم بگمااا همش الکی بود این رفتارام داشتم به خودم تلقین میکردم تودلم غوغا بود
شبها برای اینکه بخوابم کلی کتاب مثبت میخوندم
احساس کردم بعد یک ماه تازه دارم دوساعت کیپ میخوابم