دیشب که شب احیا بود شوهرم گفت میبرمتون امامزاده خلاصه هوا یکم سرد شد گفت نمیرم گفتم بریم مسجد گفت شلوغ و بچه اذیت میشه بچه زود خوابش برد قرار بود مادرش اینا را هم ببره اونا هم البته مسجد به خونشون خیلی نزدیکه شوهرم خودشم خوابش برد گوشیشم گذاشت رو سکوت اونا هم چند بار زنگ زدن و منتظر که ما بریم منم بیدار بودم ولی مادرشوهرم با خودش قرار داره به من زنگ نزنه حالا امروز رفتیم چنان اخم و تخم و قهری کرده منم گفت وای اینجور شد و بچه خوابش برد واقعنم از قصد نبوده که خیلیم گفتم آخی ببخشید اما تا لحظه آخر عین بچه های سه ساله قهر بود متنفرم از اینکه بشینم سر سفرش