خونه پدرشوهرم قدیمی بوده وازبقیه خونهامحل پاین تربوده تااینکه برادرشوهرم تصمیم میگیره خونه جدیدرست کنن میگین وقتی داشتیم براخونه زمینومیکندیم استخون ذیدیم گفتیم شایدماله حیوون بوده میگه بازکندیم سر اسکلت دیذیم بعدیکی ازبزرگهایه محل میگه قدیمهازلزله اومدهمه مردم زیرآوارموندن شوهرم میگه یه گونی استخون جمع شدتازه یه آفتابه قدیمی بایه قندشکن مسی هم پیدامیکنن حالاهروقت میریم خونه پدرشوهرم چه اتفاقاتی کع پیش نمیاداتاصبح نمیزارن بخابی یهوپاتوبلندمیکنن میکبونن زمین یادستت تازه عروسی کردم اینهابهم نگفتن خونشون چطوریه رفتم نصف شب دسشویی دیدم یه زن لباس مشکی پوش موهای وز چشاش برق میزدمثل نورقرمزانگاربودسرشوازدردسشویی اوردبیرون نگام کردمنم مادرشوهرم فوت شده که بگم اونه به چشم من اینجوری اومدزبونم بنداومده بودفقط عقب عقب میرفتم دمه درخونه نشستم درخونه صدازدپدرشوهرم پریدبیرون چی شده عروس فقط اشاره میکردم اون فهمیدچی شده شوهرموصداکردبغل داخل خونه چندساعتی زبونم بنداومده بودپدرشوهرم سیدهستش نمیدونم چیکارکردزبونم واشدمیگن باباش دعامیداده قدیم پدزشوهرمم یکم سردرمیازه خلاصه من روزمیرم هنوزشب نشده جیم میزنم باشوهرم