رفته بودم احیا کنم.
بعد خلاصه وقتی تموم شد سفره پهن کردن شام بون اینجا من داشتم قدان میخوندم .به من که رسید گفت شما هنو زن نشدید منم گفتم ن.نفهمیدم اصلا چی گفت .
ولی دیدم دوستم باش بد رفتار کرد
یواش در گوشش گفتم حرف بدی نزد که گفت ن میخواد مثل شب قبل باز ردمون کنه.
چون شب قبلش باز گفت شما بچه ای بمون سحری نداد رفت به بقیه دوتا دوتا داد.
خلاصه باز اومد به دوستم داد به من نداد .
منم هیچی نگفتم هی زنا کناریم صداش میزدن اصلا هیچی نمیگفت منم میگفتم بیخیال نمیخوام.
چون واقعا فکر کردم نیست یهو روبه رو نگاه کردم دیدم به ۵ تا بچه زیر ده سال داده به منی که ۲۰ سالمه میگه بچه.
خیلی عصبی شدم که بهم احترام نمیزاره خیلی زیاد یعنی چی از من میگیره چتدتا چندتا به یکی دیگه میده .
رفتم به مامانم گفتم مامانم باخنده ردش میکرد بیشتر عصبی میشدم.