ظهر زنگ زد گف مادربزرگم میگه که افطاربریم اونجا.
من غروب رفتم. رفتیم پیش مادربزرگم مامانم بی حس بود بی اعصاب .ابجیمو دعوامیکردش اعصاب ندلش کلا.منم سردردداشم.بعدافطارمادربزرگم بستنی اورد مادرم ظرف میشس.گف اون چیه بستنی کی میخوره.مادربزرگمم گف میخوریم دیگه.ظرفاروشس رف خونمون (تو یه ساختمونن از بخت بدمادرم)شوهرم هی میگف مامان کو چرانمیاد.منم گفتم نماز میخونه.خاهرمم رف بالااومد گف نمازمیخونه میاد.
اومد بستنی نخورد دادخاهرم خورد.مام ده نیم پاشدیم خدافظی رفتیم خونه مادرم.اونجا دیدم بستنی یخی میخوره به مام اورد.به شوهرمم کف اصا وانیلی خوشم نمیاد عطش میگیرم یخی دوس دارم.
منم سردرد شدید داشم شوهرم گف چای هس.مامانم ابجوش گذاش حاضرشدن برن حرم.گفتم ول کن بریم خونه چای نخور زبرشوخاموش کردم خدافظی کردیم توکوچه اومدم شوهرم گف بریم خونه مادرم چای هس بخورم بریم.گفتم پس نه بریم داهل.بعدگفتم اصا بریم خونه ننه اونجاحاضره ریختم خورد مامانمم اومدبره دید گف زهراتوکه زیرکتری خاموش کردی حالااینجایی.من رفتم لیوان بشورم نمدونم شوهرمم براتوجیه چی گف.بعدم راه افتاد توکوچه برسونتشون مامانمم بااخم گذاش رف
شوهرمم هی گیر مامانت چش بود ازاول؟من فهمیدم قیافش یه جوره چش بود؟
من کاربد کردم؟مامانم قاطی بود به منچه حالا