یه عادت بدی که داشت ماشین رو تو پارکینگ نمیبرد، همیشه ماشینشو چندین خیابون پایین تر پارک میکرد مثلا ربع ساعت باید پیاده روی میکردیم تا به مقصد برسیم، از طلا فروشی که اومدیم بیرون و نخریدیم چون داشت باهام دعوا میکرد، منم فقط بهش گفتم باید یه چیز خوب بخری، گفت اگه میخوای ناراحت شو واسم مهم نیست، ندارم بخرم، تو خیابون داد زد سرم که ندااااااارم بخرم، منم هیچی نگفتم، فقط منتظر بودم برسم خونه مون