2737
2734

روز بعد ک رفتم مدرسه دوستام پرسیدن آون پسره کی بود....... سکوت کردم...... اخر گفتم ازدواج کردم باورشون نمیشد.اخه من مخالف سر سخت ازدواج بودم..... این مسائل روز مره گذشت یه شب به شوهرم گفتم برا نماز صبح گوشیتو کوک کن. اخه خودم گوشی نداشتم.... گفت گوشی ندارم خرابه دادم درست کنن.گفتم مطمئنی...؟ گفت شکسته. از دستم افتاده شکسته

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پیگیرش نشدم........ یکم ک گذشت بله برون گرفتیم..... بعد خانوادم گفتن میخوان عقدی بگیرن...... اینجا بود ک مشکلات ما شروع شد.... خانواده ی من مخصوصا مادرم خیلی بی سیاست بودن.... مادرم هر روز میگفت بهشون بگو فلان چیزو قبول کنن. میگفتم..... شوهرم میگفت دیگه تموم!؟؟ میگفتم اره. باز روز بعد مادرم یه چیز جدید میگفت ....... اخر مادرشوهرم زنگ زد به مامانم گفت کیک و سفره عقد و قبول نمیکنیم ک مامانم داغ کرد...... رو به من گفت اره اینا به درد نمیخورن و فلان...... منم دیدم مادرم ناراحته یه جوری از خانواده ی شوهرم گفت ک من فکر کردم اونا چیکار کردن...... زنگ زدم به شوهرم گفتم مامانت اینجوری کرده و فلان..... شوهرمم مثل اینکه با خانوادش دعوا میکنه و ساعت 3شب اومد خونه ی ما..... گفت صدایی گریه تو شنیدم نتونستم بخوابم

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 
2728

روز بعد وقتی از خواب بیدار شدیم تا در اتاقو باز کردم دیدم خانواده ی شوهرم تو خونمون نشستن ساعت 6 صبح.... مامانم زنگ زده بود ک بیاین طلاق...... اونم آومدن برا دلجویی........ مسائل از این قبیل زیاد پیش میومد.... و مادرم هر وقت راهنماییم کرد گفت چیزی ک زیاده شوهر.. و بلافاصله بعدش زنگ میزد به مادرشوهرم ک پسر شما فلانه و فقط طلاق... اونام هی میگفتن نزنین این حرف و درست میشه... 

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 

مادرم بسیار آدم زود رنجی هست ک از کاه کوه میساخت.به همه چیز ایراد می گرفت کارای همه رو به منظور  میگرفتیم........ حالت تعادل نداشت....   این رفتارا روی منم تاثیر گذاشته بود.... شده بودم عین مادرم..... خانواده ی شوهرم از خودشون حرف میزدن من ناراحت میشدم...دیگه زندگی غیر قابل تحمل شده بود تا این ک پاگشام کردن و من رفتم خونه ی شوهرم...... فهمیدم شوهرم عصبیه... ناراحت میشه چیزی میشکنه....گوشیشم با مامان باباش بحثش شده زده به دیوار...... بحثای ما شروع شد و شکستنای اونم شروع شد........ 

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 
از لحاظ پزشکی نگفتم. ادبیاتش مشکل داره خانوم دکتر ❤❤❤با کاربرهای انلاین اقا

تابوهای غلط روبشکنید اخه مردای تین دوره بااسم پستان چ حسی بهشون دست میده.اونم تواین داستان دردناک ک بحث سرطانه

هربار به خاطر بی تدبیری من. و راهنمایی های بد مادرم و زودرنج بودن و حساس بودن من..... دعوا میکردیم. و من از خونه ی پدرشوهرم با قهر میومدم خونمون..... درسم افت کرده بود. از آون طرف به خاطر سختی ها و تنهایی هایی توی مدت بیماری مادرم کشیدم به شوهرم خیلی وابسته شدم... خیلی ما 24ساعت باهم بودیم..... و اکثر اوقات دعوا داشتیم

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 
2738

مراسم عقدی برگزار شد.... من و مادرم باهم رفتیم آرایشگاه من به مادرم گفتم مامان فیلم بردار آومده بابام آومده دنبال شما دامادم آومده دنبال من حجاب کن بریم........ مادرم به منظور بد گرفت....... توی تالار جلوی شوهرم حجاب داشت..... وسط تالار با لباس عروس رفتم کنار مامانم گفتم مامان چرا حجاب داری.... باهام حرف نمیزد.رفتن به خالم گفتم خاله تو رو خدا برید روسری شو در بیارید..... تمام مراسمم حواسم به مادرم بود...... اخرم سر پولا ک اونا زرنگی کردن تو تالار دعوا کرد و تا آخرمراسم اخم داشت

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 

روزی نبود ک ما بحث نکنیم و مادرم حرف طلاق نزنه.......یک سال گذشت. و شوهرم از روی پولای هدیه ی خودش موقع عقدی به زمین زعفرون خرید..... پدرش هم توی این مدت کمکمون بود. برجی 200میداد.

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 

روزگار گذشت. تا اینکه پدرم اسم شوهرم و برای گزینش نیرو انتظامی نوشت..... 8ماه مراحلش طول کشید. تک تک این مراحل و کنار شوهرم بودم..... از صبح میرفتم و پدرشوهرم کنار خیابون مینشستم تا کارش تموم بشه...خلاصه بعد 8ماه با کی درد سر قبول شد ولی اسمش برای مرزبانی رد شده بود.... رفت آموزشی یک سال آموزشی داشت..... اینم بگم شوهرم غیرتی بود..... و مامانم بدترش کرده بود. مثلا مامانم بهش گفته بودخوب نیست دختر تنها بره بیرون..... اونم یه سری قوانین برام گذاشت. تنها حق بیرون رفتن نداشتم... با دوستام نباید تو خیابون میرفتم مهمونی خونگی اشکال نداشت.... خونه ی خالم ک پسر خالم خواستگارم بود نبايد میرفتم فقط باید با خودش میرفتم....... اوایل درآمد نداشت هیچی برام نمیخرید.... سخت بود 

دعا کنید زودتر و به سلامتی و دل خوش برم سر زندگیم. 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز