بزار دیگه
شب مادرم اومد و گریه کرد ک من دوست دارم عروسیت و ببینم..... سنت خوبه. ازدواج کن..... دلم نیومد. مادرم بود..... آرزو داشت.... ازم یه درخواست داشت..... با خودم گفتم حتی آگه به قیمت سوختن زندگیم باشه.... اشکال نداره فقط مادرم خوشحال باشه. قبول کردم. گفتم هرکسی ک شما قبول کردین.من مشکلی ندارم
قرار گذاشتن.... پدر و مادرم رفتن خونه ی همکار مامانم تا پسرشونو ببینن. وقتی برگشتن گفتن خوبه...... اما هیچی نداره...... درست مثل برادرات...برادرای من سن پایین ازدواج کردن.... هیچی نداشتن ولی با حمایت خانوادم خداروشکر قبل عروسی همه چیز براشون فراهم شد. و هر دو رفتن سر کار دولتی.... بابام خیلی براشون تلاش کرد. خونه ساخت ماشین خرید. خلاصه شرایط شون درسته
گفتن خانواده ی پسره گفتن ک ماهم مثل شما پشت پسر مون هستیم. حمایتش میکنیم....... دلم راضی نبود. ولی مادرم...... مادرم موافق بود..... فرار شد هفته ی بعد بیان.... وقتی آومدن..... یکم جا خوردم یه پسر کم سن و سال.... پدر و مادر هر دو شاغل پسر بزرگ خانواده یه خواهر 11ساله و یه بار در 3ساله داشت....
دوستان میخونید؟!؟
بله
لطفا من لایک کنید بعدا بخونم باید الان برم
خب عزيزم
شرایط پسره. دوسال از من بزرگتر بود.... هیچی نداشت.دانشجو دانشگاه آزاد بود.... نه خونه نه ماشین نه پس انداز هیچی هیچی نداشت......
ولی خانوادش گفتن تا وقتی ک سر کار نرفته حمایتش میکنیم...... آون شب بر خلاف میل خودم با پسره صحبت کردم خوب بود. چیز خاصی از حرفاش برداشت نکردم..... بهم گفت من با خدا عهد بستم ک خودمو پاک نگه دارم و ازخداخواستم ک زنم هم پاک باشه.... برام جالب بود چون این خواسته رو منم از خدا داشتم......
منتظریم زودباش
مال چن سال پیشه؟ رابطه زناشویی میدونستی یعنی چی؟
