اونجا بود ک صدای کند شدن قدم های زندگی رو فهمیدم..... از آون به بعد شدم خانوم خونه. چون مامانم برای درمان باید میرفت یه شهر دیگه.... ظهرا بعد مدرسه میومدم ناهار درست میکردم و خونه رو مرتب میکردم..... هیچ کس هم توی این مدت پشتمون نبود.. حتی گاهی از مدرسه اجازه می گرفتم و میرفتم خونه تا غذا درست کنم. شرایط مو درک میکردن. این موضوع ادامه داشت.