دیروز جمعه ای دعوت بودیم خونه داداشم. با کلی ذوق و شوق رفتیم که مثلا روز تعطیلی کنار همیم و بچه ها با هم بازی میکنن و ما بزرگترا هم یکم با هم هستیم.
اما این ذوق و شوق تهش رسید به یه اعصاب خوردی و کلی فشار روحی برای خوئدم.
داداش من از اون آدماییه که اصلا به نیاز بچه توجه نمیکنن، و هر آنچه که تو مغازه ها ببینن براش میخرن. حالا شما بگو از این هزارتا اسباب بازی این بچه اصلا بلده با ده تاش بازی کنه اخه؟ ماشین شارژی تو یه آپارتمان 60 متری اجاره ای آخه؟
هر بارم ما میریم یا اونا میان ماجرا همینه. یه اسباب بازی جدید گرفته کهبچش اجازه استفاده از اون رو به بقیه نمیده. زن داداشم هم نمیکنه وقتی بچه های دیگه هستن این اسباب بازیا رو جمع کنه و نیاره وسط که صدای جیغ و گریه بقیه رو بلند نکنه. تازه خودش میشینه با آب و تاب تعریف میکنه که چقدر پول بابت فلان اسباب بازی داده و چقدر بفکر بچش هست.
بابا 5-6 ساعت میایم بشینیم دور هم از فشار زندگی فرار کنیم و خوش باشیم، همش باید رسیدگی کنیم به اینکه عمه جون بزار به همتون خوش بگذره و اینا.....
حالا اینا یه طرف، وقتی بر میگردیم خونه من تا ده روز باید با بچم صحبت کنم و از اینکه آدم باید به اندازه نیازش مصرف کنه، آدم نباید هرچی بقیه داشتن رو بخواد باید به توانایی بابا و مامان خودش فکر کنه با زبون کودکانه حرف بزنم باهاش، و ته دلم مدام غصه بخورم بچگی این با این همه حسرت به کجا میرسه.......
بابا مگه ما همون آدمایی نبودیم که پدر و مادرا حتی اجازه نمیدادن نارنگی ببریم مدرسه که نکنه بچه ای باشه که مامان باباش نتونن نارنگی براش بخرن هوس کنه....
اخه چرا ماها اینجوری شدیم که حالا بخاطر اینکه پز بدیم به هم حتی اساباب بازیای بچه هامونم میخوایم بکنیم تو چش هم دیگه؟