تو سن ۱۸سالگیبا مردی عاشقش بودم ازدواج کردم قبلشم خواستگار داشتم ولی میگفتم تا ۳۰وقت هست الان بچسبم به درس و یه هنری یاد بگیرم سر کار برم به یه جایی برسم مجردی عشقو حال کنم.
تا اینکه با شوهرم آشنا شدم از شانس بدم پسری که اصلا اهل زن گرفتن نبود اومد خواستگاریمو منم از علاقه ی زیاد فقط دوست داشتن که هیچ کدوم از معیارایی که میخواستمو نداشت فقط ظاهر خوبو قبول کردم و الان مثل سگ پیشمونم.
دلم مجردی بی دردسر بودن میخواد شوهرم اجازه ی درس خوندن داد ولی انقدر مشکل داشتیم انقدر اذیت کرد آرامش نداشتم درسمو نصفه ول کردم.
دلم خونه ی بابامو میخواد از بی پولیو،جنگو دعوا و حسای بدی که شوهرم باعثش شده خسته شدم.الان دو سه روزه قرص میخورم که فقط بخوابم یه روز خوبه یه روز افتضاح دیروز صبحش جنگو دعوا زد تو صورتم عصر قربون صدقه😢😢😢😢😢😢