واسه اینکه بدونید داستان چیه حتما تاپیک قبلیمو بخونید...
من به خاطر علاقه ی چند ساله ای که به یه پسر فوق العاده خوب داشتم، و این آقا عشق اولم بود تصمیم به اعتراف کردن گرفتم.
البته مشکلاتی که این آقا تو گذشته داشته رو هم توضیح دادم تو تاپیک قبلی.
بالاخره دل و زدم به دریا و به خاطر عذابی که میکشیدم با گریه بهش ویس دادم. چون هم دانشگاهی هستیم تو مجازی در حد معمولی ارتباط داشتیم..
گفتم و گریه کردم 😭😭
خودشم گریه کرده بود گفت اشکم دراومد حالم خیلی بد شد.
من بهش ایمان دارم خیلی آدم درست و پاکیه اهل دروغ نیست. کلی باهم حرف زدیم گفت کاش قبل اون گذشته ی کذاییم باهات آشنا میشدم کاش زور تر پیدات میکردم
ولی الان به قدری خوب هستی که حس میکنم لیاقتتو ندارم..
احساسم مرده میترسم از آینده میترسم وارد رابطه شم باز همون بلا ها سر من بیاد
من گفتم بابا من عاشقتم کدوم دختری میاد به حسش اعتراف کنه من به خاطر تو و دلم پا رو غرورم گذاشتم..
میگه من بی حس شدم نمیخوام اینجوری پیش کسی باشم.
وگرنه تو بهترین کسی هستی که دیدم بهتر از تو نیست و نخواهد بود و از این حرفا..
میدونم راست میگه کاملا درکش میکنم شرایط بدی داشته قربانی دو بار خیانت بوده...
حق داره. اما پس من چی ؟ میگه اصلا مشکل تو نیستی من کلا یه آدم تنها و بی حوصلم نمیتونم وارد رابطه احساسی بشم هرچی ازش خواستم فرصت بده خودمو بهش ثابت کنم اجازه نمیده
ولی از یه طرف هم چشمش تو دانشگاه کلا دنبال منه هرجا میرم میاد هی نگام میکنه هی صد بار چشم تو چشم میشیم و اصلا خیلی تابلو شدیم..
از یه طرف هم چند مدت پیش سوتی داد که من قبل از اینکه وارد رابطه ای بشم میسنجم و این حرفا
گفتم شاید میخواد ببینه به پاش میمونم یا نه چون ادمیه که اگه وارد رابطه شد اخرش باید به ازدواج ختم شه.
به خاطر همین خیلی حساسه..
خلاصه که حس میکنم دارم تاوان گذشته ی کوفتیشو میدم
چند هفته پیش بهش گفتم بگو نمیخوامت تا برم میگه نه اصلا همچین چیزی نیس چرا فک میکنی من ازت خوشم نیومده ؟
گفتم پس چرا بلاتکلیفم میذاری
من قول میدم پات وایسم تا وقتی که حالت خوب شد خوبه ؟ گفت اره باشه گفتم واسه دلخوشی که نیس این حرفا گفت نه.. ولی بازم که از روش گذشت هی داشتم اذیت میشدم صبرم تموم شده انگار هی دلتنگ میشدم دیروز بهش گفتم ببین واقعا دیگه بریدم چیکار کنم من اخه ؟
گفت من ایندم مشخص نیس رو هوا هستم از طرفی هم پسری نیستم که با این حال بیام پیشت و بازیت بدم...
گفتم پس در آینده هم هیچ امکانی نیس ؟ گفت نه من نمیتونم از گذشتم بیام بیرون و از این چرت و پرتا که خودشو درگیر کرده.
نه این که عاشق کسی باشه ها نه اصلا حسی به افراد گذشتش نداره اما دچار بی حسی شده اصلا نمیفهمه من دارم چی میگم هی میگه من صلاحتو میخوام که منو فراموش کنی
ولی رفتارش هم نشون میده که میخواد فقط گیجه...
توروخدا تاسف نخورید که غرور ندارم و این حرفا من فقط نیاز به کمک دارم نمیتونم ازش دست بکشم درکم کنید عشق اولمه..
دیروز کاملا قطع رابطه کردیم رابطه ای که اصلا وجود نداشت فقط معمولی بود... ولی دلم شدید تنگش شده دارم میمیرم.. یه راهی بذارید جلو پام جز فراموشی چیکار کنم حالش درست شه چیکار کنم احساس داشته باشه و باورم کنه هر دومون موندیم رو هوا.....