کوچیکتر که بودم از ازدواج متنفر بودم همش میگفتم دختر باید مستقل باشه تحصیلات عالی داشته باشه به خودش برسه و .. تن به ازدواج نده
همیشه ازدواج رو مانع خوشبختی میدونستم از شوهر کردن و بچه دارشدن بیزار بودم ده سال میگذره از اونموقع نیاز عاطفی همیشه همراهم بوده بگذریم که بارها دوست شدم و وابستگی پیدا کردم و دلم شکست و کات کردم
هر سری خواستگار میومد داد و بیداد راه مینداختم و به هربهانه ای رد میکردم بعدم که اجازه میدادم بیان فکر میکردم مرد زندگیم باید هم سطح خودم باشه خب حق داشتم یه ادم فهمیده و باایمان و بااخلاق و اهل کار و مرد زندگی نصیبم بشه.. اونایی که میومدن بهم نمیخوردن یا سطحشون پایین بود .. یا سطح بالا هم که میاد منو نمی پسنده..
الان تو این سن واقعا دلم میخواد همدم داشته باشم اهل دوستی هم نیستم دیگه خسته شدم
توقع انچنانی هم ندارم یه ادم سالم کاری و باخونواده ..
فکر میکنم بخاطر عقاید ده سال پیشمه که الان مجرد موندم
همه همسن و سالام الان ازدواج کردن و خوشبختن...من به چیزایی که تو نوجوونی ارزو داشتم با تلاش و زحمت رسیدم الان وقتشه برم سر زندگیم...