ديرو رفته بودم با جاري و خواهر شوهر خونشون واسه ناهار .چون چند روزه برادر شوهرمو گرفتنش مام مغزمون قاطيه مجبوريم جمع شيم واسش کاري کنيم حالا بگذريم....
صبح رفتيم منو جاري و خواهر شوهر مونديم بعد اقاها رفتن اگاهي ببينن قضيه از چ قراره...خانم مادرشوهر ساعت 12 ظهر پاشده ابگوشت گذاشته رفته نشسته تو اتاق درم بسته هويج ميخوره .رفتم سره غذا همش بزنم ديدم به به رب و اصلا هم نزده گوله گوله کفه قابلمس