بچه ها 😔 امروز يه حقيقتي شنيدم خيلي ناراحتم

انقد بي چشم و رو هستن كه خدا ميدونه 

اينا تو يه شهر بزرگن و ما يه شهر كوچيك يعني شهر اجدادي مون اونم فكر كن مركز 

تا وقتي بي بي زنده بود من ميرفتم فقط به بي بي سر ميزدم و ميومدم يه بار خاله ي بابام رك جلو همه بهم توهين كرد من هيچي نگفتم ولي خيلي دلم شكست 

وقتي اومدن شهرمون اومد خونمون همش هم ميگفت دخترت خونه ي ما نمياد 

اصلا عذاب وجدان ندارن يه بار غير مستقيم بهمون گفتن خيلي بايد خوشحال باشيد ما فاميل تون هستيم ميتونيد كلاس بذازيد 

در صورتي كه تو يه جمعي رفتن همه آدم هاي خيلي خيلي معتمد و به قولي كله گنده بودن به بابام بيشتر احترام گذاشتن 

بابام بخاطر مامانم تو اين شهر مونده و بعد هم ورشكست شده بود يعني چند تا اتفاق خيلي وحشتناك براش در عرض دو سه ماه افتاده بود ديگه نتونسته خودشو جمع كنه 

الان رابطه مون قط شده اس بابام 

دلش شكست از 

آخه بابام وقتي خيلي جوون بوده از پونزده سالگي تو اون شهر بوده هم كار كرده و هم مواظب بي بي و بابابزرگش بوده و هم خرج زن و بچهاي اون دايي ش كه فوت شده ميداده و مثل داداش بزرگتر مواظب شون بوده  اون موقع هيچ كدوم انقد وضع شون خوب نبوده 

هميشه بچه هاي داييش كه بزرگ شون كرده خيلي هواي بابام رو داشتن خيلي بابامو دوست داشتن چقدم احترام ميذاشتن الان هر كدوم وضع شون عالي شده 

دو سال پيش بابام رفته خونه پسر داييش به بابام ميگه داداش 

بابام خورد كرده بابام بهش گفته كنار اين مغازه يه لحظه من رو ببر قيمت بگيرم بعد به بابام گفت داداش پول دستت هست ؟ رو من حساب نكن 

بابام ميگه دلم شكست بدحور بهش گفتم من كي ازت پول خواستم يا گرفتم ؟ 

به اندازه ي خودم بول دارم 

فك كن بابام بزرگ شون كرده خرج تحصيل شون رو داده ايكارو بابام كرد بابام همون فرداش بليط كرفت اومد از همون موقع زنگ شون هم نميزنه 

حالا پسر همين پسر دايي بابام فقط ٨ سالشه بابام رو خيلي دوست داره روزي كه بابام ميخواسته بره بابام ميگه اومده گفته عمو تو رو خدا نرو خونه همين جا بمون زن و بچه هاتم بيار بابام گفت برو مدرسه بچه بعد بچه اش گفت ميرم مدرسه و ميام تو رو خدا نريااا 

ولي بابام اومده بود ديگه