خدایاااااا اون عشق من بود قلب من واسه اون میزنه من اونو میخاستمممممم خدایا حالا چیکار کنم از فردای اون روز شدم ی ادم دیگ دلم سنگ شده بود دختر خالم بهم گفت اره فلانی بهم راجع ب تو گفت ازت خوشش نمیاد گفت یجوریه..وای چرا چرااااا خدایاااا اون ک اینقد ب من توجه میکرد..عشقم مال من بود وای منه خر با یکم توجه فکر کروم اون عاشق من شده شب و روزم شد گریه اخه سنی هم نداشتم سنم خیلی کم بود هر روز دختر خالم میگفت وااای دارم باهاش اس ام اس بازی میکنم وااااای چرا این پسره منو ول نمیکنه و من همچنان از عشقش میسوختم و بیشتر از اینکه رفته با یکی ک مثل خاهرمه دوست شد وای اگه اونا ازدواج کنن چی میشه؟؟من قطعا خودمو میکشم
سلام کرد جواب ندادم هنگ کردم با لکنت بعد چند ثانیه گفتم سلام دوییدم رفتم تو اتاق...وای عشقم رفت دیگه مال من نیست اون عاشق خاهرمه و من حق ندارم بهش نظر بد داشته باشم دیگه تموم شد دیگه بهش فکر نمیکنم..از اون روز تصمیم گرفتم دیگه هر جایی ک اون هست نباشم و همین کارو هم کردم تمرکز کردم روی درسم دیگه نمیخاستم بهش فکر کنم
زمان میگذشت و میگذشت و من همچنان ته قلبم انگار گوشه ایی از قلبم جای کسی بود ک دیگه نمیخاستم بهش فکر کنم توی سن من خیلی زیاد بود این غم این حسرت برام سنگین بود داغون شده بودم..بعد شیش هفت ماه دخترخالم گفت باهاش بهم زدم و با یکی دیگه دوست شدم .دیگ برام فرقی نداشت دیگ اون عاشق دخترخالم بود حتی اگه تموم کردن ب من ربطی نداره اون حتی از من خوششم نمیاد...روز ها و سال ها گذشت ۵ سال اره تقریبا ۵ سال گذشت دیگه زیاد بهش فکر نمیکردم تو این ۵ سال کلا یکی دوبار دیدمش ک خودمو زدم ب اون راه
دانشگاه قبول شدم اون شب ک دانشگاه قبول شدم دوباره اون اومد توی ذهنم چون یادمه پیش خودم میگفتم الان ک کوچولوام هر وقت رفتم دانشگاه باهاش ازدواج میکنم دوباره غم تو دلم نشست دوباره حسرت اومد سراغم دلمگرفت تا صبح بعد ۵ سال براش گریه کردم
ترم دو دانشگاه خاهرم بهم زنگ زد طبق روال همیشه ی یکی ازم خاستگاری میکرد مامانم ب خاهرممیگفت و اون ب من.شهرمون زیاد بزرگ نیست خاهرم زنگ زد و از خاستگاری پسری گفت ک توی شهرمون شناخته شدن هم از نظر شخصیتی خانواده خوب و سرشناس هم از نظر مالی وضع خیلی دداشت و منم گفتم بهش فکر میکنم برای اخرین بار تمام دفتر خاطراتمو خوندم و دفترمو انداختم دور و ب خودم قول دادم دیگ بهش فکر نکنم و قرار با خاستگارم گذاشتیم و طی چند جلسه اشنااییی سعی کردم باهاش کنار بیام ب ازدواج ختم شد عقد کردیم.پسر خوبی بود خانواده دار مهربون خوش تیپ یکم عصبی مزاج بود ولی دوست داشتنی بود زندگیمون ادامه داشت تا سه سال یعنی تا پارسال
سربازی هستم/که به کشتن وقت میروم/تا دوردستها/پرچم دشمن خانگی.....من مومن یامذهبی به معنای کاملش نیستم، فقط دوست دارم که باشم_مشغول فراگیری چهارمین رشته تحصیلیم هستم.من عاشق کمککردنم : از طب سنتی واسلامی،سلامت،روانشناسی،مسایل مذهبی،ادبیات و فرهنگ و برخی موضوعات اطلاعات نسبی دارم : اگر ضرورتی بود بپرسید،شاید کمکی ازم براومد _از همه مهمتر:من محتاج دعای همه عزیزان هستم،باسپاس
پارسال پسرداییم ما همرو توی گروهی ادد کرد ک اسمش خاندان بزرگ(فامیلی مادرم*)بود ی گروه خانوادگی.اعضا رو چک کردم وای خداااااا قلبممم اشکم سرازیر شد این عکسشه چقدر عوض شده چقدر جا افتاده تر شده وای خدا نه من شوهر دارم شوهرم خیلی بهم خوبی کرده نباید حتی عکساشو نگاه کنم
فهمیذم چی شده طرف شمارو میخاسه ب دخترخالت گفته واسطه شه امادخترخالت علکی بت گفته همه چیو، برعکس جل ...
همون چندپست اول فهمیدم، تا لحظه ای ک تو ختم دیدیش .... معلومه ازهمین برخورد که اصل قضیه چی بوده اگر غلط نکنم...
دخترخالت نزاشته بهم برسید گویا...متاسفم اگر حقیقت داشته باشه
سربازی هستم/که به کشتن وقت میروم/تا دوردستها/پرچم دشمن خانگی.....من مومن یامذهبی به معنای کاملش نیستم، فقط دوست دارم که باشم_مشغول فراگیری چهارمین رشته تحصیلیم هستم.من عاشق کمککردنم : از طب سنتی واسلامی،سلامت،روانشناسی،مسایل مذهبی،ادبیات و فرهنگ و برخی موضوعات اطلاعات نسبی دارم : اگر ضرورتی بود بپرسید،شاید کمکی ازم براومد _از همه مهمتر:من محتاج دعای همه عزیزان هستم،باسپاس