میدونم خیلی تاپیک زدم اما الان بیکارم اینم نگم تودلم غمبادمیشه
من کلا تنها نمیتونم بخوابم وقتی باشوهرمم باید تاصب محکم بقلش باشم (قهرم باشم بازم نمیتونم تحمل کنم)
دیشب توخواب بودم یه هو دیدم شوهرم مث وحشیا لگد زد بهم گفت اه بگیربخواب چی کارمیکنی دیوونه شدی منم مات بودم نمیدونستم مگه چیکارکردم
ازش پرسیدم منکه کاری نکردم گفت چرا هی با دستت میگیرفیم میکشیدیم
بعد ازش پرسیدم مگه دوز ازمن بودی اونم گفت اره
گفتم مگهونمیشناسی منو اون ناخداگاه توخواب دستم اومده سمتت تابیارت پیشم
خیلی بهم برخورد تاصبح کنارش نرفتم دلم شکست توخواب بودم نمیفهمیدم
کلا توخواب حرف و حرکتای بسیاردارم